زندان و زنان خبیث!

______________________________________________

زندان و زنان خبیث!

آخرین باری که بازجوی بی وجدان در آن نوبت بازپرسی بر سر آن دختر جوان زد، او با همان مظلومیت ولی این بار با لحنی اعتراضی گفت: «چرا مرا اینقدر میزنید، من یک زنم!» و آنوقت آن یکی بازپرس که نقش ارشدتری هم داشت با لحن سرد و کینه خاصی گفت:
«شما زنها همین جوری هم خبیث هستید چه برسد به اینکه منافق هم باشید!»
*****
بعد از چند ماه بازجویی و بسربردن در سلولهای انفرادی سپاه و زندان «هتل اموات»، در یک روز سرد زمستانی اواخر سال ۶۳  تیم پاسداران مسئول اعزام زندانیان، من را به همراه چند زندانی دیگر، برای بازپرسی و تکمیل پرونده، به ساختمان چند طبقه دادستانی انقلاب اسلامی واقع در خیابان «چهارباغ بالا» اصفهان بردند و آنجا مامور دادستانی مرا به شعبه «ویژه منافقین» برد و داخل یک اتاق، با چشم بند و «رو به دیوار» روی یک صندلی دسته دار نشاند.


آنروز دو بازپرس حرفه ای (البته از نوع آدمکشان اسلامی) که گویا مدتی بود از تهران به اصفهان منتقل شده بودند، من و یک دختر جوان و یک افغانی را که هیچ ارتباط پرونده ایی نیز با هم نداشتیم همزمان بازپرسی میکردند... البته «بازپرسی» یک روند جدید قضایی بود که نهاد دادستانی انقلاب رژیم بعد از سلاخی های بیسابقه و ضربتی ابتدای دهه سیاه شصت، حالا که سرشان نسبتآ خلوت شده بود، ظاهرآ به تبعیت از سیستم دادگستری کشور انجام میدادند. این روند که در واقع، مرور همان پرونده دوران بازجویی بود، در همان فضای توهین و تهدید و گاهآ همراه با «تعزیر» انجام میگرفت و هدف آن آماده کردن و حتی پُر و پیمان تر کردن پرونده متهم برای فرستادن به دادگاه و نزد حاکم شرع بود.

آن دو باصطلاح بازپرس که از بازجوهای سابقه دار تهران بودند در لابلای سوال و جوابهای کتبی و شفاهی مربوط به کار بازپرسی پرونده و بلوف های رایجی که معمولآ به زندانی زیر دستشان میزدند، گاهآ از برخی دانشجویان مجاهد و جانباخته تهران که از آنها با بیشرمی بعنوان «معدومین» و متهمین سابقشان در اوین نام میبردند، شناخت دقیقی داشتند و چه بسا که آن دانشجویان روشنفکر در زیر دست خود همین ها کشته شده بودند. 
بهرحال کاملآ محرز بود که آن دو قاتل حرفه ای از دانشجویان قدیمی و حزب اللهی پلی تکنیک و یا علم و صنعت تهران بودند؛ چرا که لابلای بازجویی، از یکی دو دانشجوی اساسآ غیر سیاسی نیز در این دو دانشگاه که آشنایی خانوادگی قبلی با من داشتند سوال میکردند و معلوم بود که شناخت شخصی از آنها داشتند ... البته هر دو بازپرس تهرانی بودند و لهجه شهرستانی نداشتند.

شیوه کارشان هم معمولآ به این شکل بود که ابتدا ناغافل با یک ضربه به پشت سر با تکیه کلام آمرانه «تو، کثافت جواب بده!» یک سوال کتبی جلوی یک متهم میگذاشتند و از او میخواستند فقط کمی چشم بندش را بالا بزند تا بتواند از زیر چشم بند ببیند و بنویسد... و بعد سراغ متهم بعدی میرفتند و او را با تندخویی سوال پیچ میکردند و بعد از دقایقی در حالیکه فضای ذهنی غالب بر آن اتاق، بحث و جدل پیرامون برخی مسائل پرونده دیگری مثلآ آن مرد افغانی متهم به قاچاق اسلحه شده بود که خواه ناخواه روی تمرکز ذهن دیگر افراد اتاق نیز تأثیر میگذاشت، ناگهان به سراغ متهم دیگر میرفتند و با سوالات پی در پی در رابطه با مثلآ یک تناقض یا ابهام در پرونده نفر مربوطه او را تست و سین جین میکردند...

البته آن دو بازپرس ویژه، تمرکز کارشان روی پاسخهای کتبی بود که زندانی تحت بازپرسی تحویلشان میداد که قاعدتآ میبایست مطابق همان مطالبی باشد که قبلآ در بازجویی ها و در زیر شکنجه مطرح شده بود. با این وجود، هرازگاهی پاسخ کتبی هر زندانی به سوال مورد نظرشان را که میدیدند با پرخاش و ناسرا، ظاهرآ آن برگه بازجویی را پاره میکردند و دور میریختند و با تهدید و توسری زدن، حتی گاه تا چند بار از زندانی میخواستند که دوباره پاسخ همان سوال را، البته اینبار با «صداقت، کامل، و بدون امساک!» بنویسد.

این یکی از تاکتیکها و تکنیکهای کار بازپرسی آنها بود... در واقع آنها یک کاغذ دیگری را در پشت سر زندانی چشم بسته پاره میکردند ولی همزمان چندین پاسخ کتبی آن زندانی به یک سوال حساس پرونده اش را با هم مقایسه میکردند تا شاید بتوانند تناقض یا گافی در ذهن و حافظه متهم بیابند.

از این تاکتیک، بیشتر موقع بازپرسی از آن دختر جوان استفاده میکردند و اساسآ در برخورد با او گستاخ تر و نفرت انگیزتر رفتار میکردند. وقتی سراغ او میرفتند بی اختیار دلم شور میزد و نگران بودم تناقضی از او بدست بیاورند... تا آنجا که از سوال و جوابهای شفاهی میشد فهمید آن دختر جوان در ارتباط با یک "هسته مقاومت" تبلیغی مجاهدین دستگیر شده بود و گویا تعدادی اعلامیه پخش کرده و یا شعارنویسی کرده بود. هربار که بازپرس، مثلآ برگه بازجویی را پاره میکرد و بر سر آن دختر میزد صدایش در نمیامد و فقط با متانت و مظلومیت میگفت: من چیز بیشتری نمیدانم...

آخرین باری که بازجوی بی وجدان در آن نوبت بازپرسی بر سر آن دختر جوان زد، او با همان مظلومیت ولی این بار با لحنی اعتراضی گفت: 
«چرا مرا اینقدر میزنی، من یک زنم!»
و آنوقت آن یکی بازپرس که نقش ارشدتری هم داشت با لحن سرد و کینه خاصی گفت:
«شما زنها همین جوری هم خبیث هستید چه برسد به اینکه منافق هم باشید!»

آن زمان حدود سه سالی بود که ما دوزخیان روی زمین، الطاف «دوران طلایی امام» را با جسم و جان خود و یاران عزیزمان، بطور مستقیم در زندان تجربه میکردیم و از هر توهین و تحقیر فیزیکی و روانی هم بی نصیب نبودیم و البته ذره ایی نیز تردید یا توهّم نسبت به ماهیت رژیم نداشتیم. با این حال انکار نمیکنم که شاید تا آن موقع هیچوقت شرایط بسا سختتر و ناعادلانه تر دختران و زنان دربند را در مقایسه با خودمان در بند مردان، حس و لمس نکرده بودم.

هم چنان که در دوران مبارزه سیاسی در بیرون زندان هم، از فشار فزاینده و محدودیت طاقت فرسایی که دختران و زنان فعال سیاسی، چه در روابط خانوادگی و یا در محیط جامعه متحمل میشدند بی اطلاع نبودم و حتی بارها و بارها شاهد بودم که طی سالهای ۵۸  تا ۶۰  و همان باصطلاح دوران مبارزات مسالمت آمیز سیاسی، چگونه دختران فعال سیاسی در کنار خیابان و یا میادین عمومی بخاطر در دست داشتن اعلامیه و یا نشریه گروههای سیاسی مخالف ولایت فقیه، بیشتر از ما پسران فعال، مورد آزار و اذیت و تعرض چماقداران حزب الله قرار میگرفتند و بازهم دلاورانه به ترویج و تبلیغ حقیقت و آزادی ادامه میدادند.

با این وجود جمله رذیلانه ای که آن بازپرس اعزامی از تهران در آن شرایط مرگ و زندگی به آن دختر جوان گفت، مرا هم تکان داد و برای لحظاتی در خود فرو رفتم... اما ناگهان با ضربه ای که به سرم خورد به خود آمدم... تو، کثافت جواب بده!

در سالگرد "روز جهانی منع خشونت علیه زنانبعنوان یک مرد ایرانی که تمام زندگیم را لااقل مدیون سه زن هستم، در برابر تمام زنان آزاده و شریفی که رو در روی فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران، جان و عزیزتر از جانشان را فدای آزادی و بهروزی میهن و مردم خود کرده اند، ادای احترام میکنم.

بی تردید نسل همین زنان دلاور بزودی پرچمدار استقرار آزادی و برابری در میهن اشغال شده ما خواهند شد. شایسته است در همین جا از دختران و زنان مقاوم زندان اصفهان که در راه آزادی جانفشانی کردند و مظلومانه بر خاک افتادند یا غریبانه بر سر دار شدند و یا مفقود و گمنام جاودانه شدند یاد کنم. مجاهدین و مبارزین دلیری همچون:

سهیلا مصدق فر، عفت خلیفه سلطانی، زهره معتمدی، پروانه امام، زهره زیدانی، زهرا عموزیدی، منصوره محبان، احترام کارگر، عذرا معتمدی فر، صدیقه بیاتی، کبری غیاثی، مینا سهیلی زاده، شهلا قربانی، جمیله صالحی، مریم انصاری، پروین احمدی، سیما تهرانی، فریبا و فرحناز احمدی، پروانه اسماعیلی، زهرا ناظری، فاطمه اسماعیلی، کبری ورپشتی، فخری مجتبایی، نسرین شجاعی، فردوس حبیب اخیاری، زهره عین الیقین، منصوره عمومی، قدسیه هواکشیان، زهره مظاهری، افسانه طهماسبی، محبوبه بهادری و ... یاد همگی شان همواره گرامی باد!

فرخ حیدری

25 نوامبر 2012

----------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر