برادرم
غلامرضا، تو آخرین کبوتر طوقی هستی
که این روزها غریبانه میهمان خاک باغ رضوان شدی.
حتمآ میدانی که بخشی از آن گورستان، آرامگاه و قرارگاه بچه های قتل عام شده تابستان شصت و هفت اصفهان است. همان
شقایق های سینه سوخته و گلهای سرسبد نسلی که عاشق ترین زندگان زمانه خود بودند.
صدها تن از آن جانهای شیفته که به حق «دلاوران زاینده
رود» بودند، همانجا در کنار تو آرمیده اند.
*****
درست دو هفته پیش
بود که رفت، چقدر سبکبال و بی پروا هم رفت... طوری که ناغافل توی دلم گفتم: ای
ساربان آهسته ران!
غلامرضا را میگویم،
همان شیردل خوزستانی که بعد از ۴۰ ماه انفرادی و ۱۲
سال حبس و زندان و تحمل آن همه زجر و شکنج و
تحقیر و تهدید و توهین، حتی تا پای چوبه دار هم داغ کُرنش و تسلیم را به دل
رذل ترین و بزدل ترین حاکمان دوران یعنی ملاهای عبا بدوش و پاسداران ظلمت و تباهی
گذاشت و پرکشید و رفت.
همان دوست نادیده
ولی دیرآشنایی که در محضر حضورش و در نسیم وجود ذی وجودش، حتی با هزاران کیلومتر
فاصله هم، همچون بوی خوش آشنایی همواره حس و استشمام میشود. یکی از همانها، همان بچه های بی ادا و بی ریای نسل ما، نسلی
که در مقاومت علیه فاشیسم مذهبی، تا فراسوی طاقت انسان در زندانها و میدانهای رزم
زجر کشید، سوخت ولی با ستم نساخت و تسلیم نشد. نسل بچه های زندان دهه شصت،
نسلی که در پاکبازی و صداقت و در پایداری بر سر آرمان، نمونه و چه بسا تا حد یک
سوگند، محبوب و مورد وثوق آشنایان و اطرافیانشان بودند.
داستان زندگی پر درد
و رنج او تفاوت چندانی با بسیاری از همنسلانش نداشت... غلامرضای نوجوان از همان
چهارده پانزده سالگی طعم تلخ آتش افروزی و خانه خرابی آخوندهای تازه به قدرت خزیده
را چشید و در پی شروع جنگ خانمان سوز، مجبور به ترک دیار و خانه و کاشانه و مدرسه
و محله خود گردید... وی طی دوران آوارگی و جنگزدگی نیز علیرغم سن کمش، در کارزار
سراسری و مبارزه سیاسی علیه ارتجاع مذهبی حاکم، شرکت فعال داشت که البته از چماق
سرکوب باندهای سیاه حزب الله نیز بی نصیب نماند و در تابستان شصت در حالیکه ۱۶
سال بیشتر نداشت در کازرون دستگیر شد و تا ۵ سال در زندانهای مختلف
و بخصوص در «عادل آباد» مخوف بسر برد.
بعد از خلاصی از
حبس، حکایت بیست سال زندگی سخت و شرافتمندانه او بعنوان یک زندانی سابقه دار و
محروم از تحصیلات دانشگاهی، و تلاش پیگرش بعنوان یک کارگر صنعتی با تخصص فنی بالا
برای راه انداختن چرخ زندگی خانوادگیش، شاید تجربه مشترک بسیاری از هموطنان داخل
کشور نیز باشد. غلامرضا اما، با همان درامد محدودش که محصول کار و دسترنج خودش بود
از یاری رساندن به دوستان مجاهدش و مبارزین راه آزادی دریغ نمیکرد در حالیکه خوب
میدانست در صورت دستگیری مجدد، آخوندهای خونخوار با او بعنوان یک فعال سیاسی و
زندانی دهه شصت چه معامله ای خواهند کرد...
بالاخره سال ۸۶
دوباره در استان کرمان دستگیر شد. جرم اصلیش را کمک مالی (با همان حقوق محدود یک کارگر) به
تلویزیون ماهواره ای مجاهدین بنام «سیمای آزادی» عنوان کردند. او ابتدا به ۳
سال و بعد با همان پرونده به شش سال
زندان محکوم شد و عاقبت با دخالت مستقیم نهاد اطلاعات مرکز و بطور مشخص «علی
اکبر حیدری فرد» از عاملین اصلی جنایات زندان کهریزک و دستیار قاضی قسی القلب سعید
مرتضوی، پرونده غلامرضا به تهران منتقل شد و سرانجام دو سال پیش در حالیکه هیج
جرم جدیدی مرتکب نشده بود در بیدادگاه دیگری، صرفآ بخاطر دفاع از سازمان و آرمانش
و بقول خمینی بدلیل بودن بر «سرموضع نفاق» محکوم
به مرگ شد! به همین سادگی!
جزئیات این سناریو
سیاه و پرونده سازی بیشرمانه برای فرزندان شریف و آزادیخواه ایران زمین، توسط این
جماعت دغلکار و تبهکار طی این ۳۵ سال، البته موضوع جدید و ناشناخته
ی برای بسیاری از فعالین سیاسی نبوده و نیست. ولی چگونگی عبور از این دهلیزهای هزار
توی و تونل وحشت و ترور در سیستم قضایی و دستگاه امنیتی رژیم، در مراحل و مقاطع مختلف
یک پرونده امنیتی، نه فقط برای زندانی اسیر و دربند واقعآ جانفرساست بلکه حتی
شنیدن دقایق و تشریح جزئیاتش نیز میتواند فوق طاقت و توان و تحمل معمول هر انسانی باشد.
درد و رنج جانسوزی که گاه تصورش نیز در شرایط عادی غیرممکن است. بطور مثال فقط
کسانی میتوانند معنی ۴۰ ماه سلول انفرادی یا زندگی در زیر حکم
اعدام را بطور واقعی تا حدودی درک کنند که لااقل مدت کوتاهی آن شرایط را
مستقیمآ تجربه کرده باشند...
بهرحال غلامرضای عزیز
ما، همچنانکه خیلیها در داخل و خارج از کشور از آن مطلعند و با استناد به همه
پیامهای عمومی و نامه های خصوصی و یادگارها و یادمانهای دوران زندانش، سرانجام با
رضای خاطر و سری بلند و دلی پرشور رفت و جاودانه شد و البته طوفانی از اعتراض و
انزجار علیه ملایان و قاتلان طناب بدستش در سطوح مختلف سیاسی و اجتماعی و حقوق
بشری و بین المللی برپا کرد. پدیده نادری که در همین ایام و مدت کوتاه هم آخوندهای
خیره سر را واقعآ مبهوت و کلافه کرده است...
در مسیر زندگی و
سرگذشت این دلاور مرد شورشی، علیرغم همه صحنه های انگیزاننده و رویدادهای
غیرمنتظره و اتفاقات منقلب کننده ای که بخصوص طی چند سال اخیر شاهدش بودیم و گاه بطور
زنده و قدم به قدم روی خط اخبار و شبکه های اجتماعی همراه و همدل و همدردش بودیم، برای
من اما، آخرین صحنه و سکانس این سناریو حماسی و آخرین صفحه کتاب زندگی سراسر عشق و
وفای غلامرضا، ویژه گی خاص تری در پی داشت. آنجا که پیکر بی جان او را غریبانه در
گورستانی در اصفهان دفن کردند.
وقتی شنیدم او را در
«باغ رضوان» به خاک سپرده اند، ناگهان دلم
فرو ریخت و بغض ۲۵ ساله ی در گلویم شکست و داغ غریبی در سینه ام
تازه شد... بی اختیار همراه با قطرات اشک شروع به نجوا با او کردم و در عالم خودم پیغامهای
خاصی را همچون قاصدک به او می سپردم. انگار که دوستی و رفاقت دیرینه ای با هم داشتیم
و سالیان دور توی بند و زندان با هم بودیم و در چهارباغ اصفهان قدم میزدیم و درددل
میکردم...
***
برادرم
غلامرضا، تو آخرین کبوتر طوقی هستی که
این روزها غریبانه میهمان خاک باغ رضوان شدی. حتمآ میدانی که بخشی از آن
گورستان، آرامگاه و قرارگاه بچه های قتل
عام شده تابستان شصت و هفت اصفهان است. همان شقایق های سینه سوخته و گلهای سرسبد
نسلی که عاشق ترین زندگان زمانه خود بودند. صدها تن از آن جانهای شیفته که به حق «دلاوران
زاینده رود» بودند، همانجا در کنار تو آرمیده اند.
نگاه کن، سید فخر را
صدا کن، سید فخر طاهری، فخر زندان اصفهان و
شیر «بند انقلاب» را میگویم؛ عزیزترین یار و یاور بچه های زندان... مطمئنم با همان
لبخند و محبت همیشگی اش به پیشوازت آمده و تو را در آغوش گرفته و کبودی بجا مانده
از طناب دار بر گردنت را بوسیده است. ترا بخدا تو هم از جانب من و ما او را ببوس...
نمیدانم او هم مثل تو کبوتر «طوقی» شده یا اینکه «گل خورشید» بر سینه ستبرش
کاشتند؟ شاید پسرش «علی کوچولو» هم همان اطراف باشد. بهش بگو تو که رفتی بچه های
سابق زندان و همه خانواده ها در فراقت سوختند... و بعدها در سوگ فرزند دلبندت نیز خون
گریستند.
غلامرضا جان، حتمآ «آقا
فخر» دستت را گرفته و به عنوان تازه ترین قاصد آزادی به تک تک بچه ها معرفی کرده و
حالا دیگر همه را میشناسی. همه شان مثل خودت ساده و صمیمی و زلال و باوفا هستند.
همگی از یک نسل و با یک آرمان و دارای سرنوشتی مشترک هستید... به محمود موسویان که رسیدی، همان جوان رعنا و عینکی اهل
شهرکرد با سیمای مسیح گونه و لبخند شیطنت آمیزش، از قول من بهش بگو دوست نازنینم هنوزم
برای من مظلومترین هستی!
هوشنگ
اعظمی، دانشجوی ریزنقش و مقاوم گلپایگانی را که دیدی، همان انسان
شریف و دردمندی که از فاز سیاسی یعنی از سال ۵۹ تا سال ۶۷
در صف مقدم مقاومت بچه های زندان در تبریز و اصفهان بود، از قول من بهش بگو برادر
مهربانم همیشه شرمنده گذشت و بزرگواریت هستم... تو و دیگر بچه های بند ۵ ، پیشمرگ و زمینه ساز رهایی امثال من و ما از بند
شدید.
غلامرضای عزیز، حتمآ
آنجا با جمع بچه های خونگرم خوزستانی و هم ولایتی خودت حسابی صفا میکنی. سیروس عسگری، ستار بامنیری، غلامرضا ترک پور، سید فاخر سیاحی،
محسن محمدی، غلامرضا عباسی، محمد عرب، نادر اسدی، جمشید هاشمی، نادر محمدیان، غلامرضا
غلامرضا زاده، علیرضا اسدی، محمد احمدی، فریبا احمدی و فرحناز احمدی... ببین هر کدومشان مثل خودت سرشار از عشق و عاطفه
و صداقت هستند. البته اگر با آنها حبس هم کشیده بودی خودت بهتر میدیدی که هرکدام
از این بچه های جنوب در زندان اصفهان، چقدر جوانمرد و چه جواهرهایی بودند. طلایه
دارانی از سرزمین طلای سیاه و گلبرگهای سرخی از دشت شقایق های مسجدسلیمان!
البته توی زندان
اصفهان علاوه بر جمع بچه های خونگرم خوزستانی، جمع بچه های مقاوم شهرکرد و
چهارمحال بختیاری هم در بندهای سیاسی، یک فراکسیون! قوی و موثر محسوب میشدند که
میدانم حالا خودت با تعدادی از آنها در آنجا محشور و هم جوار هستی. دلاوران میهن
دوست و آزادیخواهی همچون عبدالرضا عباسی، یحیی باغبانی، رحمت الله
طیاره، کبری ورپشتی، ایرج کیوانی، عزت الله
گل محمدی، سعید فتحی، زهرا ناظری و محمدرضا
ناظری... که تک تکشان حامل کوله باری از تجربه و رنج، و سمبلی از وفا و
فدای نسل ما بودند.
مطمئنم که حالا با خانواده بزرگ شجاعی هم در آنجا آشنا و همنشین شده ای.
همان دلاوران لرُ بختیاری، رحمان، قربان، نسرین،
مراد شجاعی و داماد خانواده علی طاهری را میگویم. حتمآ عمو رحمان برایت
گفته که «پیکر» تعدادی از آن جانهای شیفته، به قبرستانی در نجف آباد تبعید شده و
تعداد دیگری از عزیزان این خانواده نیز مثل مهران
و سوخته زار شجاعی از سال شصت در قطعه اعدامیهای گورستان «تخت فولاد»
اصفهان آرمیده اند. مسعود و اشکبوس و کاووس شجاعی
هم در همان دهه شصت، پس از رزمی بی امان در سرزمین های دوردست به میهمانی خاک
رفتند. راستی اگر با کیان شجاعی آن بزرگ
مرد کوچک اندام که با دنیایی خاطره و مخاطره ناگهان مفقود شد، دیدار
داشتی ازش بپرس آن حرامیان پیکر دردمندش را در کجا پنهان کردند؟
اکبر تُرکی، همان انسان زحمتکش
و مهربانی که مثل خودت دارای همسر و فرزند بود، حالا همسایه و هم محلی تو در باغ رضوان است. لابد میدانی که سه
برادر دیگرش حسن و مصطفی و مرتضی هم پیشاپیش و در هنگامه طوفان های دیگر پرگشودند
و رفتند. موقع دیدار با اکبر وقتی دستت را صمیمانه میفشارد از طرف بچه های زندان اصفهان
به او بگو ای مجاهد دلیر و فروتن، در رفتن تو و خانواده فداکارت، دریا و موج و صخره
گریستند.
با سعید مظاهری، همبند و دوست هم دانشگاهیم که خوش و بش
میکنی بیاد داشته باش که در پس آن چهره محجوب و خنده های کودکانه، جوانمردی قرار
دارد که در اوج مظلومیت برای در امان ماندن خواهر عزیزش، از کشور خارج نشد ولی
قاتلان طناب بدست و پاسداران کلت به کمر، چند سال بعد خواهر دلاورش زهره مظاهری و دوستانش افسانه
و محبوبه را که در زمره بهترین دختران
زندان بودند در مسیر خانه و محل کار ربودند و سر به نیست کردند... حسین آسیابان آن دانشجوی فرهیخته و بلند قامت و حسین رضوانی آن همافر آزاده را
هم حتمآ با سعید
می بینی.
برادر بزرگوار و سربدارم
غلامرضا، همانطور که میدانی در تابستان سیاه سال شصت و هفت در زندان اصفهان، کمیسیون
مرگ در فاصله کوتاهی تقریبآ تمامی زندانیان مجاهد موجود در بندها، و حتی تعداد
زیادی از زندانیان آزاد شده را بیرحمانه درو کرد و فقط تعداد انگشت شماری از بچه
ها جان بدر بردند... حتمآ که حالا خودت هم با همگی شان محشور و البته معرّف محضر
عزیزشان هستی.
علاوه بر بچه هایی
که اینجا یادشان کردم، دهها تن دیگر از آن جوانان فرهیخته زندانی، بطور مشخص گلهای
سرسبد اصفهانی و بزرگ شده همین شهر و دیار بودند که در آن «نسل کشی»
بیسابقه و جنایت علیه بشریت، جاودانه شدند. آزادیخواهان جانفشان و عاشقان شرزه ای
که آگاهانه و جسورانه با شب سیاه نزیستند و همچون آذرخش رفتند در حالیکه خیلیها در
این شهر خفته ندانستند که کیستند:
رضا نعمت
بخش، فرخزاد (علی) اتراک، اکرم بحرینی، رضا ترابی، فردوس حبیب اخیاری، محمدتقی
حدیدی، فرهاد خرازیها، علی نورایی مطلق، فرهاد بنده خدا، مجتبی رحیم زاده، جمال
صالح، ناهید صدیقی، حسین شفیعی، منصور ملکوتی، کاظم منافی... و بسیاری دیگر
که همچون خود تو سربلند و پایدار به ابدیت پیوستند در حالیکه هنوز هم بر بلندِ
بالشان جای پای تازیانه هاست...
راستی به سید فخر
عزیز بگو شاهرخ نوری به همراه ۳۲
نفر از یاران و همبندان مجاهدش در گورستان اراک آرمیده است. شاهرخ دلاور، آن جوان
رشید و نجیب، تا وقتی زندان اصفهان بود سید فخر همچون برادر کوچکترش او را دوست
میداشت و مراقبش بود.
غلامرضای عزیز، لابد
بخوبی میدانی که چند تن از رفقای چپ زندان هم در همانجا و در مجاورت شما حضور
دارند. آزادگانی همچون مجتبی محسنی از بچه های فدائیان خلق که بواقع الگو و نمونه شایسته ای در جمع یارانشان بود.
راستی سهراب هلاکویی،
آن تکاور میهن پرست و عضو «نهضت مقاومت ملی ایران» را تنها نگذارید که
براستی در زندان انسان شریف و آزاده ای بود. البته خودت بهتر میدانی که تک تک این
انسانهای دگراندیش و مبارز، برای ما عزیز
و محترم هستند و اتفاقآ خود تو طی دوران زندانت بخصوص در دهه هشتاد و نود شمسی یکی
از شاخص های همین تنظیم رابطه اصولی و انسانی در روابط و مناسبات درونی زندان
بودی.
از خیل بچه های شهرستانی مثل همایون شهر و شهرضا و نجف آباد و زرین شهر و کاشان و گلپایگان و
دیگر شهرهای مجاور و یا دوردست و بچه های تبعیدی که در تابستان ۶۷ در اصفهان «جاودانه» شدند، میدانم بیشترشان میهمان خاک «باغ
رضوان» هستند که حالا با تو همنشین و همسایه هستند. عزیزانی همچون رمضان گرامی، رحیم آزادیخواه، محمد علی عربیان، حسین
ماندگاری، اصغر اسماعیلی، ایرج اسماعیلی، ماشاالله پایدار آرانی، پروانه
اسماعیلی، فاطمه اسماعیلی، قدسیه هواکشیان، کیقباد اسماعیلی، مجید خادمی، مهدی
سلطانی، حسین شیخ رضایی، فرامرز صالح پور، ابراهیم صحراگرد، مرتضی طباطبایی، محمود
گلابی، علیرضا لطفی، محمد صدف، مرتضی طالبیان، جواد صیادی...
البته میدانم که برای
شما، همه شما، دیگر فرقی نمیکند که پیکرتان در کدامین خاک به امانت سپرده شده و یا
در کدامین گور بی نام و نشان پنهان گردیده است. چرا که حالا جایگاه شما، فراتر از
زمین و زمان، همان سرای سرمدی و باغ رضوان ملکوتی است که با یگانگی تکاملی و آرامش
ابدی در آن قرار یافته اید. ولی عزیزدل برادر، حتمآ که شما
به ما بازماندگان و زندگان زمینی حق میدهید که در راه آزادی و به حرمت یاد و نام
شما یاران سرفراز، حریم خاوران ها و لعنت آبادها و باغ رضوان
های زمینی را پاس بداریم چرا که همگان و بخصوص نسل فاتح فردا باید بدانند که برای
نیل به «آزادی» این رویای نیمه تمام نسل ما، چه شیرزنان و چه کوه مردانی،
جان و عزیزتر از جانشان را نثار و فدا کردند...
برادر دلاورم
غلامرضا، سفرت بخیر اما، تو و دوستی خدا را، چو از این کویر وحشت، بسلامتی گذشتی، به
هر آن کجا که رفتی، به همه عزیزان و یاران، به همه دلیران ایران، بخصوص در باغ
رضوان اصفهان، برسان سلام یاران، برسان سلام ما را!
فرخ حیدری
خرداد ۱۳۹۳
پانویس
--------------------------------------------------------------------------
1- کبوتر طوقی
در ادبیات زندان بطور سمبلیک، اشاره به زندانیان سربدار و بخصوص شهدای قتل عام ۶۷ دارد
که با طناب دار به پرواز درآمدند در حالیکه یک حلقه کبود و سیاه رنگ بر دور گردنشان باقی ماند.
2- از همه دوستان و عزیزانی که اطلاعات تکمیلی در مورد مجموعه
خاطرات و یادمانده های زندان اصفهان دارند و بخصوص اگر هرگونه عکس و خاطره ای از
شهدا و جانفشانان راه آزادی در زندان اصفهان و دهه خونین شصت در اختیار دارند،
تقاضا میکنم با ارسال یک کپی از آن، مرا یاری نمائید.
آقای فخر ایا از مجاهد شهید نادر محمدیان چیزی می دانید
پاسخحذفآقای فخر ایا از مجاهد شهید نادر محمدیان چیزی می دانید
پاسخحذفسلام
حذفنادر سال 67 اعدام شد و در قطعه ی 8 باغ رضوان بلوک 1 قبر شماره ی 1 به خاک سپرده شد.
دوست گرامی، آیا برای شما امکان دارد که عکسی از مزار نادر عزیز و یا دیگر جانفشانان راه آزادی در اصفهان برایم ایمیل نمائید؟ heidarifarrokh@gmail.com
حذفممنون از توجه و احساس مسئولیت شما.
با احترام - فرّخ
ایا اطلاعی از قادر جرار و قبرش دارید ؟
پاسخحذفسلام خسته نباشید ایا اطلاعاتی از سید فاخر سیاحی دارید
پاسخحذفدوست گرامی در مقاله «قتل عام ۶۷ در اصفهان: رازها، مزارها، نام ها» که در همین وبلاگ من منتشر شده است عکس فاخر سیاحی عزیز و سنگ مزارش چاپ شده است.
حذف