به کدامین گناه کشته شدند؟

به کدامین گناه کشته شدند؟

(خاطراتی از زندان اصفهان تحت حاکمیت ملایان – قسمت  دوم)
 مدتها بود روی چمن های محوطه داخلی سپاه پاسداران اصفهان با چشم بند نشسته بودم.... بار اولی نبود که توسط گزمه های آخوندی دستگیر میشدم و طبعآ از شیوه های برخورد آنان و پروسه دستگیری و بازجویی تجربیاتی داشتم. با این حال، اینبار در شرایط کاملآ متفاوت و فضای غریبی قرار گرفته بودم. همزمان با سرکوب خونین تظاهرات سی خرداد بخصوص در پایتخت و آغاز اعدامهای دسته جمعی جوانان در تهران حتی بدون مشخص شدن نام قربانیان، ابرهای تیره و تار اختناق و ارتجاع، آسمان سیاسی-اجتماعی کشور را فراگرفته بود. نفیر نفرت انگیز دیو پلید جماران، و موج خون و جنون و فرمان و فتوای کشتار، و تاخت و تاز باندهای سیاه و تبهکار در هر کوی و برزن، خبر از تغییر دوران و آغاز فاجعه ای میداد که ابعاد واقعی آن برای هیچکس قابل تصور نبود...

از طرف دیگر انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تهران نیز تازه اتفاق افتاده بود و دهها تن از عناصر اصلی رژیم به یکباره به زیر آوار خشم خلق رفته و کشته شده بودند. موج دستگیریهای بیسابقه سراسری چه در پایتخت و چه در سطح شهرهای دیگر و حتی روستاهای دور افتاده کشور با شدت و حدت بیشتری ادامه داشت....
اوایل تابستان سیاه و شوم شصت بود و اکیپ های سازماندهی شده و مسلح پاسدار و بسیجی و حتی گله های چماقدار محلی موسوم به حزب الله، با هدایت مراکز کمیته و بسیج مستقر در مساجد در هر محله و در گوشه و کنار شهر اصفهان مشغول دستگیری و "شکار" جوانان و افراد شناخته شده مخالف رژیم بودند. من هم در زمره همین دستگیریهای محلی بودم... بخاطر تعداد بسیار زیاد و روزافزون دستگیریها و اشباع بندها و سلولهای موجود در بازداشتگاه سپاه پاسداران، حالا حدود دویست نفر بطور شبانه روزی در حیاط بزرگ و البته کاملآ محصور ستاد مرکزی سپاه اصفهان با چشم بند در اسارت بسر میبردیم و هر روز نفرات بیشتری دستگیر و به جمع ما افزوده میشدند.
این محل که قبل از انقلاب، اداره کل ساواک استان بود در حاشیه زیبای زاینده رود در خیابان کمال اسماعیل در حد فاصل مابین "سی و سه پل" و "پل خواجو" قرار دارد. داخل این دژ عظیم نظامی-امنیتی مجموعه ای از ساختمانهای اداری و اطلاعاتی و بازداشتگاه وجود دارد که توسط فضای سبز و محوطه باز وسیعی محاط شده اند و کل این مجتمع بوسیله دیوارهای بلند از چهار سو حفاظت و استتار میشود...
حال داخل این مجتمع، هر زندانی را با  یک پتوی سربازی به فاصله یک متر از دیگری در فضای باز روی زمین نشانده بودند و کسی حق هیچ صحبتی نداشت. پاسداران در میان ما قدم میزدند و مراقب بودند. بعضی مواقع هم جای بچه های زیرآفتاب را تغییر میدادند و البته این بیشتر بستگی به خواست پاسداران شیفت داشت.
روزی سه بار (معمولآ بعد از توزیع و خوردن غذای محدود)  زندانیان را در کاروان های۲۰ تا ۲۵ نفره برای رفتن به دستشویی و گرفتن وضو به خط میکردند و در حالیکه یک دست روی شانه نفر جلویی داشتیم با هدایت یک پاسدار، مثل واگن های پیوسته یک قطار یا کاروان متصل شترها در بیابانهای برهوت!  با صدای کِلِش کلش ِ کشیدن کفشها روی زمین، به سوی میعادگاه "آبریزگاه عمومی" راهی میشدیم. در آن ایام در طول بیست و چهار ساعت بطور واقعی این تنها نفریح و تنوع دلپذیر زندگی ما دربندیان "نظام عدل الهی" محسوب میشد. از اتفاقات جالب حرکت این گونه کاروانها در مسیر توالت، قطع گاه و بیگاه این زنجیره ای انسانی بود که به خاطر کم تجربه بودن اولیه بچه ها و نداشتن حداقل دید از زیر چشم بند یا سکندری خوردن یکی از نفرات بدلیل  پشت پای اتفاقی نفر پشتی و یا شتاب حرکت کاروان پیش میامد، که البته در این گونه مواقع با فرمان ایست برادر "ساربان" دوباره نفرات قطع شده وصل میشدند.
بعضی مواقع هم حرکت این کاروانهای راهی "دستشویی" بطور اتفاقی و به شکل طنزگونه ای همزمان میشد با بعضی نوحه های ریتمیک و سوزناک "جبهه و جنگ" که از بلندگوهای داخل سپاه پخش میشد با مضامینی همچون: "سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، به کربلا میرویم، رو به خدا میرویم..." که بعضی افراد کاروان با شیطنت همان ریتم و متن را زمزمه میکردند!
"نجف بنی مهدی" دلاوری از شهرکرد
شبها اجازه داشتیم که دراز بکشیم و روی همان پتوی سربازی بخوابیم. معمولآ از کفشهایمان بعنوان بالش استفاده میکردیم... اصولآ مدت کوتاهی بعد از دستگیری و آشنایی نسبی با محیط و شرایط جدید، فرد زندانی انطباق و اشراف بیشتری نسبت به محیط پیرامون پیدا میکند و الزامآ اولین و ضروری ترین کار هر زندانی ایجاد ارتباط و برقراری رابطه با محیط و دیگر افراد زندانی میباشد. در آن شرایط یکی از مواقع مناسب تماس و گفتگو شبها بود که تحرک پاسدارها کمتر میشد.
همان شب اول  یا دوم یکی از افرادی که نزدیک من خوابیده بود به آرامی شروع به صحبت کرد. قبل از من دستگیر شده بود و بیشتر مشتاق شنیدن اخبار بیرون بود. از جزئیات انفجار دفتر حزب چماق بدستان و اینکه چه کسانی از سران رژیم به هلاکت رسیده اند میپرسید. من هم او را در جریان اوضاع و احوال بیرون تا پیش از دستگیری خودم گذاشتم. از بچه های شهرکرد بود و گویا به همراه همسرش در اصفهان دستگیر شده بود. بعد از کمی صحبت و اعتماد اولیه به آرامی گفت: "من نجف بنی مهدی هستم" و سپس با سکوت منتظر عکس العمل من شد. نام او برایم آشنا بود چون او در سال ۱۳۵۸ کاندیدای مجاهدین خلق در اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی در شهرکرد بود. بلافاصله گفتم: اسم تو را در نشریه دیدم و بیاد دارم... میدانست که رویش حساس هستند و بزودی او را به زیر بازجویی و شکنجه خواهند برد. با توجه به تاریکی نسبی محیط و داشتن چشم بند و حضور مداوم پاسداران شیفت شب، امکان دیدن چهره همدیگر و صحبت بیشتر نبود و طبیعتآ در انتظار و اضطراب فرا رسیدن روز بعد به خواب رفتیم.  
فردا صبح زود در حین حرکت کاروانهای دستشوی و جابجایی های مستمر افراد بازداشتی توسط پاسداران هر شیفت، از هم دور افتادیم و من دیگر خبری از او نداشتم تا این که حدودآ یک ماه بعد بطور غیرمنتظره ای در اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر رادیو ایران خبر شهادت او را تحت عنوان خودکشی یکی از عناصر منافقین در زندان اصفهان شنیدم. لازم به یاداوری است که در آن ایام مسئولین قضایی رژیم عمومآ کشتارهای جنایتکارانه خود را، لااقل در حد انتشار نام بچه های اعدام شده، رسمآ به عهده میگرفتند. بخصوص در شهری مثل اصفهان که هنوز ماشین کشت و کشتار رژیم، هم طراز سیستم خون و جنون دادستانی و سپاه تهران، تنظیم و آب بندی نشده بود و اعدامهای سیستماتیک را رسمآ آغاز نکرده بودند. ضمن اینکه نجف بنی مهدی یک فعال سیاسی شناخته شده در شهرکرد بود و هنوز در دادگاه انقلاب حتی محاکمه هم نشده بود. بنابراین وقتی نجف دلاور در مرداد ماه سال ۱۳۶۰ در زیر شکنجه وحشیانه بازجویش در بازداشتگاه سپاه اصفهان به قتل میرسد، مسئولین سپاه با سرهم بندی یک خبر مضحک و جعلی در رادیو سراسری کشور اعلام میکنند که نجف در حمام بازداشتگاه سپاه بعلت باز گذاشتن شیر آب گرم و ایجاد بخار زیاد داخل دوش دست به خودکشی زده و خفه شده است! انتشار این خبر غیرواقعی لااقل برای بچه های زندانی که آن روزها از همان حمام و دوش استفاده میکردند بسیار ابلهانه و غیرممکن به نظر میرسید ولی گویا این سناریو بچه گانه به این خاطر ساخته شده بود که وقتی پیکر نیمه جان و بدن خون چکان نجف را بعد از شکنجه های بسیار، موقتآ در همان دوش حمام رها میکنند او همان جا جان میسپارد و جاودانه میشود. دو ماه بعد همسر باردارش مجاهد خلق "گیتی نیکبخت" و خواهر مجاهدش "فاطمه بنی مهدی" نیز در کشتارهای مهرماه همان سال در اصفهان تیرباران میشوند.
مهندس حمید جهانیان، سلامی چو بوی خوش آشنایی
بخاطر تعداد بسیار زیاد و رورافزون دستگیریها که در واقع مبین یک تصفیه گسترده سیاسی و پاکسازی خشن و ضربتی جامعه از تمامی عناصر سیاسی فعال و دگراندیش و بقول خودشان "ضد انقلاب و گروهکی" بود، حتی برای بازجویی و تشکیل پرونده هم افراد بازداشتی، معمولآ می بایست روزها و چه بسا هفته ها منتظر و بلاتکلیف میماندند. البته پرونده من را ظاهرآ بدلیل برخی حساسیتها و گزارشات محلی زودتر به جریان انداختند و متعاقبآ به ساختمان بازداشتگاه واقع در همان ستاد مرکزی سپاه منتقل شدم. وقتی وارد سلول شماره ۹ شدم اولین چهره ای که بدون چشم بند دیدم حمید جهانیان بود. برخاست و با لبخند سلام کرد. این سلول که در انتهای سمت راست راهرو بازداشتگاه قرار داشت بزرگتر از سلولهای انفرادی معمول بود و دو زندانی دیگر نیز درآن بسر میبردند.
حمید از دانشجویان ممتاز مهندسی و از چهره های شاخص سیاسی و از مسئولین انجمن دانشجویان هوادار مجاهدین خلق در دانشگاه صنعتی اصفهان بود. او را به همراه همسرش در اردیبهشت ماه سال شصت در فاز سیاسی، در یورش پاسداران به منزل مادر منّانی از خانواده های سرشناس مجاهدین در اصفهان، بطور اتفاقی دستگیر کرده بودند. در واقع هیچ اتهامی علیه او نداشتند ولی نزدیک سه ماه بود که بدون بازجویی و پرونده در بازداشت بسر میبرد. در آن ایام اطلاعات سپاه آگاهی بسیار ناچیزی از تشکیلات مجاهدین و دیگر گروه های سیاسی داشت و فقط حدس میزدند که احتمالآ حمید یکی از افراد فعال تشکیلات مجاهدین است... 
با اینکه هیچ آشنایی و دیدار قبلی با حمید نداشتم ولی در همان سلول بعد از آشنایی و اعتماد اولیه و مطرح شدن یکی دو مورد از ردها و روابط تشکیلاتی، متوجه موقعیت او شدم و از آن پس محرم و همراز هم بودیم. جوانی شوخ طبع و البته متین بود. او از درد مزمن کمر رنج میبرد و همیشه موقع خواب یک حوله تاکرده زیر کمرش میگذاشت. ریش هایش بلند شده بود ولی عمدآ اصلاح نمیکرد چون نمیخواست توسط دانشجویان حزب اللهی دانشگاه صنعتی اصفهان که برخی از آنان حالا بعنوان بازجو و ماموران ارشد امنیتی مشغول انجام وظیفه در همان محل سپاه بودند بطور اتفاقی شناسایی شود.
آن روزها سیر تحولات بسیار شتابان بود و هر روز اخبار و رویدادهای مختلف و متضاد، ما زندانیان را  متناوبآ بالا و پائین میکرد. از یکطرف خبر ضرباتی که رژیم دریافت میکرد و عناصر پلیدش بدست میلیشیای دلیر و نیروهای مقاومت به هلاکت میرسیدند مایه خوشحالی و امیدواری بود و از طرف دیگر کشتار بیسابقه و اعدام دسته دسته از جوانان مبارز و یاران دلاورمان که بخش مهمی از اخبار رادیو سراسری و روزنامه های رژیم را شامل میشد همه ما را در اندوه و تآثر فرو میبرد و در عین حال مجبور بودیم خشم و بغض خود را در سینه و در گلو مهار کنیم. مضافآ براینکه بعضی از بچه ها مثل حمید، دغدغه و دلواپسی اطلاعات لو نرفته ای را داشتند که در سینه فراخ خود همچون امانت خلق محفوظ داشتند...
روند بازجویی ها
فکر میکنم اواخر تیر ماه بود که بازجویی من شروع شد. ماه رمضان بود و بازجوی مربوطه مرا در محوطه فضای باز داخل سپاه، معمولآ در سایه یک درخت و یا پشت بوته های شمشاد مانند، در حالت نشسته بر زمین و با چشم بند بازجویی میکرد. درست روبروی من به فاصله نیم متر می نشست و مشخص بود که یک پاسدار دانشجو و به اصطلاح از عناصر رده بالای اطلاعات سپاه میباشد. موقع حرف زدن نفس بویناکش آزاردهنده بود. خیلی مواظب بود که صحبتها و یا خشونتی که حین بازجویی انجام میداد انعکاس دامنه داری در محیط  اطراف نداشته باشد. واقعآ نمیدانم بخاطر حضور زندانیان دیگری بود که در همان حوالی چشم بسته نشسته بودند، و یا شاید ملاحظه پاسداران نگهبانی را میکرد که احیانآ میتوانستند بطور اتفاقی شاهد رفتار وی با فرد زندانی باشند. آهسته صحبت میکرد و من هم میبایست به همان صورت پاسخ سوالاتش را میدادم. بعضی وقتها خلاصۀ سوال و جوابها را مینوشت که در آخر من باید امضا میکردم.
مرا با سیلی یا چَک که انعکاس صدای بالایی داشت نمیزد، در عوض هر وقت پاسخ دلخواه سوالش را نمیدادم، در همان حالت  نشسته محکم و بطور منقطع با مشت به گونه هایم می نواخت. ضرباتش آنقدر سنگین بود که برای لحظاتی آسمان تاریک چشمانم غرق ستاره و جرقه میشد مانند صحنه هایی که در کارتونهای تلویزیونی دیده بودم...اوائل چون نمیدانستم کی میخواهد بزند با هر ضربه ای چپه میشدم و از یکطرف میافتادم و چون احتمال میداد در این حالت ممکن است از زیر چشم بند ببینمش در ادامه بازجویی در موقع زدن ابتدا با یک دست موهای جلوی سرم را چنگ میزد و با دست دیگر به آرواره ام میکوبید. تنها حُسن اش این بود که در این حالت لااقل غافلگیر نمیشدم! در فضای حاکم آن دوران و حال و هوای پرشور و روحیه انقلابی که ما بچه های سیاسی داشتیم حتی آخ هم نمیگفتم فقط از موضع اعتراض به او میگقتم: اینه رفتار و اخلاق اسلامی شما!؟
بعد از پایان هر بازجویی که معمولآ حدود یکساعت طول میکشید مرا تحویل یک پاسدار میداد و به سلول برگردانده میشدم. داخل سلول بچه ها و بخصوص حمید، یار و یاورم بودند. یادم میاید در آن روزها بخاطر ضربات وارده بر آرواره هایم موقع جویدن غذا درد زیادی داشتم. البته این ریل بازجویی چند بارتکرار شد تا اینکه اواسط مرداد ماه در یک نوبت بازجویی، بعد از چند سوال سرپایی، مرا در همان محوطه باز داخل سپاه به جایی بردند که حدس میزنم محل پارکینگ نیمه سرپوشیده ماشین های سپاه بود. به من گفتند بخاطر نگفتن حقیقت در بازجویی محکوم به یک صد ضربه شلاق تعزیری شده ایی...
بعد خیلی ساده و بدون مقدمه مرا به روی زمین انداختند و در حالیکه بر روی سینه و شکم بصورت دراز کش قرار داشتم دو پاسدار با فشار پوتین پایشان روی قسمت بالای کمر (گرده و شانه) و گردن، مانع چرخش یا بلند شدن من میشدند و باصطلاح  مرا روی زمین منگنه  میکردند. آنگاه شروع به زدن شلاق بر قسمت وسط و پائین کمر و باسن و ناحیه ران های پایم کردند. این عمل را به وسیله یک شلاق کلفت بافته شده از چرم که سر آن گره زده شده بود با شدت و سرعت انجام میدادند و همزمان پاسدار دیگری تعداد ضربات شلاقها را میشمرد و بازجوی من هم نظارت میکرد و هر از گاهی با لهجه اصفهانی میگفت: "صادقانه برخورد کن تا خلاص بشی". ضربات البته بسیار دردناک بود و من در حالیکه سعی میکردم در زیر پای این گوریلهای وحشی غلتی بزنم و یا حداقل بتوانم جابجا شوم تا ضربات شلاق موقتآ متوقف  شود، قسم میخوردم که هیچ ارتباط تشکیلاتی با مجاهدین ندارم و فقط هوادارم و نشریاتشان را میخواندم...
لاجرم دو سه بار شلاق زدن را متوقف کردند تا وضعیت درازکش کردن من بر روی زمین را تثبیت کنند و از محکم بودن چشم بندم اطمینان پیدا کنند... فکر میکنم بیشتر از پانزده دقیقه طول نکشید تا صد ضربه را نواختند و بعد مرا با همان حالت خاک آلود و "تعزیر" شده به سلولم برگرداندند. طی  روزهای بعد هم دو بار دیگر مرا به همان شیوه برای بازجویی و شکنجه شرعی بردند و هربار ۱۰۰ و ۱۲۰ ضربه شلاق را با بی شرمی و بی رحمی بر پیکرم فرود آوردند. بخشهای بزرگی از ناحیه پشتم بشدت  کبود و دچار خون مردگی شدید شده بود. البته داخل سلول بچه ها و از جمله حمید با استفاده از حوله نمدار و مخصوصآ محبت بیدریغشان سعی میکردند تسکین جسمی و روحی برای من باشند... تا مدتها نمیتوانستم بصورت طاقباز و روی پشتم بخوابم و معمولآ نیمه های شب حمید بالای سرم میامد و ضمن چک وضعیتم حوله پشتم را نمدار و تعویض میکرد....   یکی دو بار بیتاب شد و با احساس همدردی و تآسف گفت: "کاشکی مرا هم میبردند شلاق میزدند..." واقعآ جدی میگفت، چرا که شاهد شکنجه دوستان و یاران بودن معمولآ سخت تر از تحمل شکنجه برای خود فرد زندانی است. بخصوص که حمید بیشتر از سه ماه بود دستگیر شده بود و همچنان بلاتکلیف و بدون بازجویی در وضعیت نامعلومی قرارداشت و هنوز نمیدانست که در موج دستگیریهای اخیر آیا اطلاعاتی از او لو رفته یا نه...
قصدم از یاداوری و شرح برخی جزئیات بازجویی و شیوه های نه چندان حرفه ای شکنجه در ان ایام، لااقل در حیطه تجربیات فردی خودم،  بیشتر به این خاطر است که ضمن بیان برخی موارد و رخدادها در آن ایام، در عین حال پروسه و روند سریع رشد و تکامل سیستم شکنجه و کشتار در زندانهای اصفهان را تا حدودی به تصویر کشیده باشم. بخصوص در قیاس با مدت کوتاهی بعد یعنی اوایل شهریورماه همان سال که بازجویی ها و انواع شکنجه ها، شکل وحشیانه تر و بیرحمانه ای بخود گرفت چرا که بطور فزاینده ای، خطوط آموزشی و دستورالعملهای اجرایی و فتواهای مذهبی و تمامآ ضد انسانی رژیم در رابطه با شیوه و نحوه بازجویی و اعتراف گیریی و شکنجه زندانیان، از دادستانی انقلاب مرکز و اطلاعات سپاه در تهران، بطور سیستماتیک به نهادهای قضایی و امنیتی مرتبط در اصفهان منتقل شده و به اجرا درمیامد. مرحله جدیدی که بربریت و بیرحمی بازجوها و شکجه گران اوج تازه ای میگرفت و همزمان اتاق های مخصوص "تعزیر" در بازداشتگاه سپاه و زندان کمیته صحرایی "هتل اموات" برپا میشود و تخت شکنجه و میله "صلیب" برای بستن بدن و پاهای زندانی در هنگام تعزیر نصب و تعبیه میشود و البته انواع کابلهای برق برای زدن و همینطور چنگک و داربست برای آویزان کردن زندانی مورد استفاده قرار میگیرد...
در این میان، زندانیان دربند بطور حیرت آوری شاهد این واقعیت دردناک بودند که چطور و با چه سرعتی مسئولین و پاسداران و دیگر عناصر دست اندرکار نهادهای سرکوب رژیم که عمدتآ همشهری و هم محلی آنان بودند، از خصائل و عواطف انسانی تهی میشوند و مرزهای جنایت را در می نوردند و تا چه درجه ای از سبعیت و درندگی پیش میروند. بطور مثال در همان بازداشتگاه سپاه، پاسدار نگهبانی که اهل یکی از نواحی حاشیه شهر اصفهان بود و بقول خودش قبلآ با مشاهده سربریدن یک مرغ در محل زندگیش دلش ریش و حالش پریشان میشد حال با دیدن پاهای شرحه شرحه و بدنهای کوبیده و کبود زندانیان تعزیر شده به راحتی و بدون هیچ دغدغه خاطری میگفت: "مسئله ی نیست این چیزها برای ما حل شد ِس..."
براستی ابعاد و ظرفیت تخریبی و ماهیت ضد بشری و سبعیت بی مانند فاشیسم مذهبی و پدیده پلید خمینیسم را بیشتر از همه کسانی تجربه و لمس و درک میکردند که در زیر چرخ دنده های ماشین سرکوب رژیم له میشدند.
به کدامین گناه کشته شد؟
معمولآ توی سلول به جز چند کتاب مطهری و یک قران هیچ چیز دیگری برای خواندن نبود. با اینکه اعتقاد چندانی به استخاره نداشتیم ولی بعضی مواقع و در شرایط خاص بعد از نماز، تفعلی هم به قران میزدیم؛ به این صورت که نیتی میکردیم و بعد بطور غیر گزینشی قران را باز میکردیم و آیات آن صفحه را میخواندیم. در شرایط زیر بازجویی و فشار روزافزونی که متحمل میشدم بخصوص در رابطه با اطلاعات لو نرفته ای که فقط یکی دو سرنخش را بازجو داشت، مدام نگران و مضطرب بودم و البته با خودم عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی باعث گرفتاری هیچکس نشوم... یکی از آن روزهای اواسط مردادماه که شرایط جسمی خوبی هم نداشتم بعد از نماز به نیت اینکه سرانجام و عاقبت کارم چه میشود قران را گشودم. سوره یوسف آمد که در همان اول صفحه آیه " رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ..." قرار داشت. معنای آیه اینست که: "پروردگارا زندان برایم دوست داشتنی ترست از آنچه مرا بدان میخوانند". با خواندن آن ایات یک احساس اطمینان و آرامش عمیق قلبی در وجودم دمید...طبق معمول با حمید که همرازم بود ودر کنارم نشسته بود مطرح کردم و قران را به دستش دادم. وقتی سرش را از روی قران بلند کرد چشم در چشم هم شدیم، برق نگاهش را دیدم و لحظاتی بعد حلقه ای اشک در چشمانش نمایان شد...
اواخر مرداد ماه بخاطر موج دستگیریهای جدید و طی جابجایی هایی، از حمید و سلول او دور افتادم...موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش گرفتیم، میدانستیم چه بسا دیگر دیداری نخواهیم داشت. در حالیکه در چشمان هر دو ما اشک حلقه زده بود و بر لبهای مان لبخند تلخی نقش بسته بود به آرامی گفت: "ما همه رفتنی هستیم، به امید نابودی ارتجاع و آزادی مردم..."
مدت کوتاهی بعد از طریق دیگر همبندان شنیدم که وقتی بازجویان سپاه در پی ضربات متعددی که به تشکیلات بچه های اصفهان وارد شده بود متوجه موقعییت قبلی حمید در بخش اجتماعی تشکیلات مجاهدین میشوند، به سراغ او میروند و خواهان کسب اطلاعات گسترده او میشوند. ولی حمید حتی اطلاعات سوخته هم به آنها نمیدهد. به همین خاطر در اواسط شهریور ماه در یک بیدادگاه اسلامی محکوم به مرگ میشود در حالیکه اساسآ ماهها قبل و در فاز سیاسی دستگیر شده بود و هیچ اطلاع و نقشی در مقاومت مسلحانه نداشت.
حمید دلاور قبل از تیرباران در شانزدهم شهریور سال شصت بر روی دیوار سلول انفرادی بازداشتگاه سپاه اصفهان نوشته بود:
آخرین ساعات عمر
   بای ذنب قتلت -  به کدامین گناه کشته شد
                  حمید جهانیان
                  ۱۳۶۰/۶/۱۶
 

فرّخ حیدری
 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر