بیژن مجنون بچه سیچون - آخرین ساعات عمر



بیژن مجنون بچه سیچون - آخرین ساعات عمر

همزمان با شروع سال تحصیلی جدید، یاد همه پرچمداران آزادی و دانش پژوهانی که طی ۳۵ سال گذشته، رو در روی «فاشیسم مذهبی» و پدرخوانده «داعش شیعی» ایستادند و جانبازی کردند را گرامی میداریم. جانهای شیفته و انسانهای برنا و دانایی که جان و عزیزتر از جانشان را فدای آزادی مردم و میهن خود کردند.... و این حکایت جانفشانی دو «هم سلولی» شجاع من است در زندان اصفهان - یک دانش آموز فدایی خلق و یک دانشجوی مجاهد خلق از نسل انقلاب....



*****
بیژن مجنون، بچه سیچون!

مرداد ماه سال شصت، در آن تابستان دم کرده و داغ، درِ فلزی سلول ما باز شد و یک نوجوان زندانی تازه دستگیر شده، توسط پاسدار شیفت به جمع ما اضافه شد. همان دمِ در قبل از اینکه پاسدار نگهبان بازداشتگاه، چفت در آهنی سلول را قفل کند، او خیلی جدی و با حالت آمرانه ی رو به پاسدار کرد و گفت: به خونه مون خبر بدین من اینجام تا برام لباس بیارن...

به محض بسته شدن در سلول، به رسم معمول بچه های زندان، مراسم معارفه و حال و احوال و خبرگیری از اوضاع بیرون و البته لابلایش بازجویی خودمانی از «زندانی تازه وارد» نیز شروع شد. اولین چیزی که توجه ما را جلب کرد لباس غیر معمولش بود. وقتی با کنجکاوی سوال کردیم با لبخند معنی دار و البته مظلومانه ی گفت:
 از بیمارستان منو آوردن اینجا، اینم لباس بیمارستانه...

و بعدش یک خط در میان داستان دستگیری و جرمش را برایمان تعریف کرد. سرِ نترس و رفتار پرشوری داشت و اصلآ مواضع سیاسی اش را پنهان نمیکرد ولی در عین حال آنقدر تجربه تشکیلاتی داشت که خطای امنیتی نکند.

او بیژن مجنون، دانش آموز دبیرستان صدر اصفهان و از فعالین دانش آموزی «پیشگام» و از بچه های فدایی خلق- اقلیت بود. بخاطر مواضع علنی و فعالیتهای سیاسی اش در دبیرستان و محله زندگیش، در همان تابستان شصت، یک گلّه از چماقداران حزب اللهی به همراه پاسداران ژ- ث بدست، به خانه محل زندگی خانوادگیش در اصفهان حمله میکنند و او را در مقابل مادرش با چند ضربه چاقو زخمی میکنند و میبرند.

پس از دستگیری و پذیرایی اولیه و ارشاد اسلامی به سبک «برادران مکتبی» در آن دوران، چون چند جای بدنش زخم عمیق چاقو داشت، پاسداران محلی او را به بیمارستان میبرند و بعد از دو روز معالجه و بخیه و پانسمان، او را مستقیم به سلول ما میاورند.
بیژن جوانی لاغراندام و نحیف بود که بخاطر خونریزی چند روز قبلش چهره رنگ پریده ی داشت ولی به لحاظ روحیه و اعتقاد مثل شیر شجاع و مثل آهن محکم بود. ظاهرآ خانواده تنگدستی داشت و گویا در هنگام تحصیل، کار هم میکرده است. وقتی پاسداران او را با آن وضع از خانه میبرند حتی اجازه نمیدهند لباس یا کفش بپوشد و او را با همان زیرپیراهن و پیرجامه به داخل ماشین سپاه میاندازند.

مثل همه بچه های آن نسل، بسیار بی ادا و صمیمی بود. با تمام صورتش میخندید و صدای رسا و پرقدرتی داشت. بعضی مواقع بخصوص بعد از فارغ شدن از ناهار و پایان نوبت دستشویی که مطمئن میشدیم پاسدار نگهبان در راهرو بازداشتگاه امنیتی سپاه حضور ندارد، میرفت پشت در سلول که بچه های سلولهای دیگر هم بهتر بشنوند و آنوقت با هیجان خاصی، سرود خاطره انگیز «گل مینای جوان» اثر شاعر فدایی سعید سلطانپور را با همان تُن و ریتم اجرای اصلی اش میخواند... در آن لحظات واقعآ احساسی داشت که انگار در کوه و دشت و دمن با رفقایش میخواند.

وقتی او میخواند بچه های سلول های پانزده گانه آن بازداشتگاه سکوت میکردند و ما هم معمولآ مراقب بودیم که نگهبان سرزده نیاید. بعدش هم بچه های سلول های دیگر برایش ابراز احساسات میکردند، یکی سوت بلبلی میزد، یکی میگفت "صفا" و یکی دیگر به شوخی میگفت "بچه کجایی اینقدر شجاعی!"

موج دستگیریهای گسترده در اصفهان بعد از سی خرداد شصت شروع شده بود. بطوریکه بخاطر کمبود سلول و زندان، صدها تن بطور شبانه روزی، گاه برای چند هفته با چشم بند در حیاط و محوطه باز و بزرگ داخل ستاد مرکزی سپاه پاسداران اصفهان در خیابان کمال اسماعیل واققع در نزدیکی سی و سه پل، در بازداشت و منتظر بازجویی بودند. البته تعدادی را که حساسیت بیشتر و یا اطلاعات لو رفته ی خاصی در موردشان داشتند زودتر برای بازجویی به سلولهای داخل بازداشتگاه امنیتی در همان مجتمع نظامی سپاه که قبل از انقلاب، مرکز ساواک استان بود، منتقل میکردند.

این بازداشتگاه که ما هم در یکی از سلولهای آن بودیم در آن زمان بطور متوسط بیش از صد زندانی زیر بازجویی داشت که حدودآ  ۹۰ درصد آنها از بچه های مجاهدین بودند و ده درصد نیز شامل طیفی از بچه های چپ میشد. البته همواره تعدادی نیز بعنوان مشکوک «گروهکی» یا حتی دستگیری اشتباهی وجود داشت. این در شرایطی بود که هنوز ضربات اساسی به تشکیلات  مخفی مجاهدین و دیگر گروههای اپوزیسیون وارد نشده بود. اتفاقی که در نیمه دوم تابستان شصت رخ داد....

در آن شرایط آشفته، هروقت مسئولی از دادستانی یا پاسداری برای سرکشی به سلول ما میامد، بیژن با اصرار از او میخواست که به خانواده اش خبر دهند و برایش لباس و کتابهای درسی اش را بیاورند که بتواند خودش را برای امتحان تجدیدی در شهریور ماه آماده کند. در واقع در آن ایام بچه ها از این طریق سعی میکردند خبر دستگیرشدن یا زنده بودنشان را به خانواده بدهند و لااقل نگرانی جانکاه آنان را کاهش دهند.

بعضی مواقع که پاسدار کشیک آن بازداشتگاه قصد سرشماری زندانیان را داشت یا پاسدار جدیدی میخواست با نام زندانیان هر سلول آشنا شود، به سلول ما که میرسید بیژن با لهجه شیرین اصفهانی، خودش را این چنین معرفی میکرد: «بیژن مجنون، بچه سیچون»
سیچان نام یکی از محلات قدیمی اصفهان بود که بیژن بچه آن محله بود.

مدت کوتاهی بعد در اواسط همان تابستان، بیژن را به دادگاه انقلاب اسلامی میفرستند و در آنجا یکی دو نفر از چماقداران حزب اللهی هم محلی او به دروغ شهادت میدهند که روزی او را در یک اکیپ کوهنوردی با رفقایش دیده اند که نارنجک دست ساز یا "سه راهی" در کوه داشته است. البته جرم اصلی بیژن، دگراندیشی و دفاع از اعتقاداتش در دادگاه بود ولی با چنین پاپوشی حاکم شرع بی شرف به او اتهام محاربه و مفسد فی الارض میزند و در همان دادگاه حکم اعدام او را صادر میکند.

از همین روی، بیژن عزیز این نوجوان ۱۷ ساله، در زمره اولین اعدامهای سیاسی اصفهان بود که اواخر مرداد ماه، او را شبانه و تک و تنها و غریبانه به اتهام محاربه با خدا و رسول خدا و فساد در زمین خدا، از سلول انفرادی به پای جوخه مرگ بردند در حالیکه آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود و تمام دارائی و مایملکش در این دنیا در موقع تیرباران، یک کیسه نایلونی کوچک شامل یک مسواک، یکی دو تیکه لباس زیر و یک جفت دمپایی پلاستیکی بود... بعدها شنیدیم که او قبل از اعدام شعار «مرگ بر خمینی» سرداده بود.

البته تا اواخر تابستان شصت هنوز سیستم سرکوب بیرحمانه و ماشین کشتار در اصفهان، همپای تهران و دیگر کلان شهرهای ایران براه نیافتاده بود و در واقع قرار بود با تعویض دادستان انقلاب و حاکم شرع وقت، تصفیه خونین و گسترده در اصفهان را استارت بزنند. کاری که از مهرماه با کشتارهای بیسابقه آغاز گردید.

بهرحال جنبش و آرمانی که با شعار آزادی و برابری، نیم قرن پیش توسط "بیژن جزنی" و یارانش، بطور تئوریک پایه گزاری شد و طی ۳۵ سال اخیر صدها و هزاران جان شیفته همچون "بیژن مجنون" برایش جان دادند، باید که  در روند تکاملی جامعه پرتلاطم ایران با همه فراز و فرودهایش، نقش و سهم تاریخی خود را در به زیر کشیدن "فاشیسم مذهبی" حاکم بر میهن ایفا کند و این شایسته و بایسته هر جنبش آزادیخواهانه و برابری طلبانه ی میباشد.
نیست تردید، زمستان گذرد، از پی اش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بی گمان می آید، در گذرگاه شب تار، به دروازه ی نور، گل مینای جوان، خون بیفشانده تمام، روی دیوار زمان... خوشه اختر سرخ، با تپشهای سترگ، عاقبت كوره خورشيد گدازان گردد!
*****
آخرین ساعات عمر!

تیرماه سال شصت بود که بعد از چند روز بازداشت و زندگی با چشم بند دائمی در میان خیل دستگیریهای آن ایام که همگی بطور شبانه روزی در حیاط بزرگ ستاد مرکزی سپاه پاسداران اصفهان بدون هیچ سقفی بسر میبردیم، سرانجام به یک سلول انفرادی منتقل شدم. سلول شماره ۹ و اولین چهره ای که بدون چشم بند دیدم حمید جهانیان بود. برخاست و با لبخند سلام کرد. این سلول که در انتهای سمت راست راهرو بازداشتگاه امنیتی سپاه قرار داشت بزرگتر از سلولهای انفرادی معمول بود و دو زندانی دیگر نیز درآن بسر میبردند.

حمید جهانیان از دانشجویان ممتاز مهندسی و از چهره های شاخص سیاسی و از مسئولین انجمن دانشجویان هوادار مجاهدین خلق در دانشگاه صنعتی اصفهان بود. او را به همراه همسرش در اردیبهشت ماه سال شصت در فاز سیاسی، در یورش پاسداران به منزل مادر منّانی، از خانواده های سرشناس مجاهدین در اصفهان، بطور اتفاقی دستگیر کرده بودند.

در واقع هنگام دستگیری هیچ اتهام مشخصی علیه او نداشتند ولی بیشتر از دو ماه بود که بدون بازجویی و پرونده در بازداشت بسر میبرد. در آن ایام اطلاعات سپاه آگاهی بسیار ناچیزی از تشکیلات مجاهدین و دیگر گروه های سیاسی داشت و فقط حدس میزدند که احتمالآ حمید یکی از افراد فعال تشکیلات مجاهدین است.

با اینکه هیچ آشنایی و دیدار قبلی در بیرون زندان با حمید نداشتم ولی در همان سلول بعد از آشنایی و اعتماد اولیه و مطرح شدن یکی دو مورد از ردها و روابط تشکیلاتی، هر دو متوجه موقعیت و مختصات همدیگر شدیم و از آن پس محرم و همراز هم بودیم. جوانی شوخ طبع و البته متین بود. او از درد مزمن کمر رنج میبرد و همیشه موقع خواب یک حوله تاکرده زیر کمرش میگذاشت. ریش هایش بلند شده بود ولی عمدآ اصلاح نمیکرد چون نمیخواست توسط دانشجویان حزب اللهی دانشگاه صنعتی اصفهان که برخی از آنان حالا بعنوان بازجو و ماموران ارشد امنیتی مشغول انجام وظیفه در همان محل سپاه اصفهان بودند بطور اتفاقی شناسایی شود.

در شرایط زیر بازجویی و فشار روزافزونی که متحمل میشدم بخصوص در رابطه با اطلاعات لو نرفته ای که فقط یکی دو سرنخش را بازجو داشت، مدام نگران و مضطرب بودم و البته با خودم عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی باعث گرفتاری هیچکس نشوم. حمید که خودش هم نگران لو رفتن مسئولیت تشکیلاتی اش در پی دستگیریهای گسترده اخیر بود، موقعیت من را بخوبی میدانست و شرایط همدیگر را کاملآ درک و حس میکردیم.

معمولآ توی سلول به جز چند کتاب مطهری و یک قران هیچ چیز دیگری برای خواندن نبود. با اینکه اعتقاد چندانی به استخاره نداشتیم ولی بعضی مواقع و در شرایط خاص بعد از نماز، تفعّلی هم به قران میزدیم... به این صورت که نیتی میکردیم و بعد بدون هیچ ترتیب خاصی، قران را باز میکردیم و آیات آن صفحه را میخواندیم.

یکی از آن روزهای اواسط مردادماه که بخاطر چند بار "تعزیر" با شلاق و کابل برق، شرایط جسمی خوبی هم نداشتم بعد از نماز به نیت اینکه سرانجام و عاقبت کارم چه میشود قران را گشودم. سوره یوسف آمد که در همان اول صفحه، این آیه به چشم میخورد:
" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْه...
معنای آیه اینست: «پروردگارا زندان برایم دوست داشتنی ترست از آنچه مرا بدان میخوانند»

با خواندن آن ایات و با توجه به اعتقاداتی که داشتیم، احساس اطمینان و آرامش قلبی بیشتری در وجودم حس کردم... طبق معمول با حمید که همرازم بود و در کنارم نشسته بود همانموقع مطرح کردم و قران را به دستش دادم. وقتی سرش را از روی قران بلند کرد چشم در چشم هم شدیم، برق نگاهش را دیدم و لحظاتی بعد حلقه ای اشک در چشمانش نمایان شد...

چند روز بعد بخاطر موج دستگیریهای جدید و جابجایی های متناوب، از حمید و سلول او دور افتادم... موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش گرفتیم، میدانستیم چه بسا دیگر دیداری نخواهیم داشت. در حالیکه در چشمان هر دو ما اشک حلقه زده بود و بر لبهای مان لبخند تلخی نقش بسته بود به آرامی گفت: «  ما همه رفتنی هستیم، به امید نابودی ارتجاع و آزادی مردم..

مدتی بعد از طریق دیگر همبندان شنیدم که وقتی بازجویان سپاه در پی ضربات متعددی که به تشکیلات دانش آموزی و دانشجویی و محلات اصفهان وارد شده بود متوجه موقعیت و مسئولیت بالای حمید در بخش اجتماعی تشکیلات مجاهدین در اصفهان میشوند، به سراغ او میروند و خواهان کسب اطلاعات گسترده او میشوند. ولی حمید حتی اطلاعات سوخته هم به آنها نمیدهد. به همین خاطر در اواسط شهریور ماه در یک بیدادگاه اسلامی محکوم به مرگ میشود، در حالیکه اساسآ ماهها قبل و در فاز سیاسی دستگیر شده بود و هیچ اطلاع و نقشی در مقاومت مسلحانه نداشت.

حمید دلاور، آن مهندس جوان و استعداد پرپرشده، قبل از تیرباران در شبانگاه شانزدهم شهریور سال شصت، بر روی دیوار سلول انفرادی در بازداشتگاه سپاه اصفهان چنین نوشته بود:
آخرین ساعات عمر
   بای ذنب قتلت -  به کدامین گناه کشته شد؟
                  حمید جهانیان
        
         ۱۳۶۰/۶/۱۶
*****
فرخ حیدری
مهرماه ۱۳۹۳

پانویس
--------------------------------------------------------------------------
1- موج اصلی کشتارهای سیاسی در اصفهان از مهرماه سال شصت با ورود دژخیمانی همچون جواد علی اکبریان بعنوان دادستان انقلاب اسلامی و حجت الاسلام مظاهری بعنوان حاکم شرع جدید دادگاههای انقلاب اسلامی اصفهان شروع شد. در فاصله کمتر از دو هفته در همان مهرماه، رژیم تبهکار خمینی بسیاری از زندانیان سیاسی اصفهان را در سه گروه  ۵۳ نفره، ۳۳  نفره و ۲۶ نفره به ترتیب در تاریخ های ۵ مهر،  ۱۰ مهر و ۱۶ مهر سال ۶۰ تیرباران کرد. 
مجاهدین جانفشانی همچون:  
دکتر مرتضی شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی و فرزند نوجوانشان مجید شفایی، دکتر امیر حیدری، مهندس داوود منیرعباسی، علی جان پناهی، حمید حسن پور، سعید حسن پور، مهران شجاعی، سوخته زار شجاعی، منصوره محبان، پروین احمدی، جمیله صالحی، مرتضی نجف، هوشنگ منتظرالظهور، عفت نبوی، رحیم نبوی، گیتی نیک بخت، زهرا کریم الله، طیبه کریم الله، عذرا عالم رجبی، منصوره عربعلی، عاطفه افسرزاده، مهین میرمجریان، امیر ادیب، حمید آقاعلی سیچانی، عذرا معتمدی فر، زهرا عموزیدی، صدیقه بیاتی، فرهاد صفاپور، یدالله رفاهی، فرشته خسروی، محمدرضا سرائیان، علی باجغلی، سعادت انتظاری، مهدی فرشاد، رسول فرشاد، احمد خبازی، رسول باشعوران، علی برکتین، رضا نواب، احمد دادخواه، بهمن کارگر، مصطفی معتمدی، فیض الله مشرفی، اصغر ابریشم باف، براتعلی زمانی، رضا پهلوانی، باقر درچه زاده، سیامک هادیپور، رضا ترابی، مسعود کاشف، جواد مصلحی، پرویز حیدری، عبدالله شهابی، علی جبارزارع، حسن معینی، احمد سادات، سعید موقتیان، کریم آقابابایی، محمود غلامی، مصطفی مهاجری، مصطفی عابدی، کورش نصر، نصرت الله عسگری، مرتضی احمدی،مجید صفاپور، حمید محبت کار، نعمت الله گوهرانی، نصرالله گوهرانی، مجید مقیمی، جاسم بنی سعید، محمدعلی صادقی، حسین صادقی، علی حدادی، اصغر توکلی، محمدرضا امشاهسپند، محمدرضا امینی، شمس الدین شاهکرمی، محمد محبوبیان، سعید شعله، حسن خاتون آبادی، اکبر ترابی، مجید نعیمی، حسین نعیمیان، کیان رستمی، مهدی میریان، اسدالله مرندی، قاسم نجات بخش، محمد جعفری، مجید ابوطالبیان، علیرضا طباطبایی، سعید جعفرپیشه، محمدرضا جدیدی، مهدی پوستی، محمدعلی میرزایی، علی حاج باقری، صفرعلی رضایی، تقی فقیهی، مهران کچویی، مهدی حقیقت، سید محسن موسوی، آیت موسوی، محمدرضا امامی، سیف الله شیخ، حسین قیصری، مجید معینی، خیرالله خرم روز، مسعود ربیعی، شهریار نیلوفر، مهدی زمانی، مسعود بهرامی، خالق نیازی، محمدرضا نرجسی جزی، محمدعلی اسحاقیان، اصغر بهارزاده، سعید خرسند، جمشید احکامی، حسن نیازی، مصطفی ترکی، حمزه کریمی، علی نقی ملکی، سهراب نجفی، محمدحسین آزاده، غلامحسین حجارزاده، رضا آذرفر  .... 

2جانفشانان راه آزادی، بیژن مجنون و مرادعلی پناهی و زهره اطلس چیان و حمید جهانیان ... در زمره اولین محکومین به مرگ در بیدادگاههای ملایان بودند که در همان مرداد و شهریور سال شصت تیرباران شدند. البته پیش از آنان مجاهدین دلاور سهیلا مصدق فر و مصطفی مصدق فر و نجف بنی مهدی و حسن ابودردا .... نیز در تیرماه، در زندان سپاه اصفهان یا در زیر شکنجه به شهادت رسیدند و یا در مقابل جوخه مرگ سوراخ سوراخ شدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر