مرغک هشیار و جوجه نافرمان

گفت با جوجه مرغکی هشیار - که ز پهلوی من مرو به کنار!


توی خونه شلوغ و پرجمعیت ما، من پسر ارشد خانواده بودم و شایدم به همین دلیل بود که همیشه مهر و محبت و توجه خیلی بیشتری را از طرف پدر و مادرم داشتم! هر دوی آنها فرهنگی و کارمند آموزش و پرورش بودند و با یک زندگی شرافتمندانه، نهایت خوشبختی خانوادگی و آرامش ابدی خود را در کامیابی و سرفرازی تحصیلی و اجتماعی فرزندانشان میدانستند. البته تا آنجا که به من مربوط میشد همه چیز بخوبی پیش میرفت، دانش آموزی بودم تیزهوش، ممتازدر درس و مدرسه، اهل مطالعه و ورزش و بعدش هم که شدم دانشجوی مهندسی ... روزگار اما چنان نماند.

باری، توی دانشگاه فعال سیاسی شدم و مخالف استبداد سلطنتی و بعدش هم در جبهه مقابله با هیولای خمینی و فاشیسم مذهبی قرار گرفتم... و بقیه داستان و درد مشترک نسل ما را که تا همین امروز همه میدانند!

در تمام آن سالهای پر فراز و نشیب گذشته، چه بسا مادرم بیشتر از بقیه افراد خانواده، بخاطر من آسیب دید و اذیت شد. در جریان رویدادهای سال ۱۳۵۷ در حالیکه راه اندازی و تشکل بیشتراعتراضات سیاسی و اجتماعی در محیط کوچه و محله زندگی ما در اصفهان و در شبهای حکومت نظامی به عهده من و یکی دو نفر دیگر از دوستانم بود ولی تیرش را در یکی از همان روزها، مادرم خورد و بیشتر از چهل سال است که با درد و رنج گلوله ای که عصب پایش را قطع کرده سرمیکند.

تازه بعدش هم در دهه سیاه شصت، سالها در مقابل در دادگاه و دادستانی و زندانهای رژیم خمینی، برای گرفتن خبری از من یا ملاقاتی، خودش را به آب و آتش میزد و با بی تابی به هر دری میکوفت در حالیکه واقعآ نقشی در انتخابهای من نداشت و با بیشتر فعالیتهای سیاسی من موافقتی هم نداشت و گاه بطور خصوصی و با التماس میگفت: «مادر جون قربونت برم لااقل به پدر و مادر خودت و برادران و خواهران بیگناهت رحم کن»... بگذریم.

بیشتر از شصت سال پیش، مادرم در زمره اولین آموزگاران زن شهرستان گلپایگان بود و بیشتر از بیست سال خدمت فرهنگی کرد. بسیاری از دختران و زنان آن دیار و همینطور آشنایان دور و نزدیک خودمان، از او به عنوان اولین معلم دوران تحصیلشان با احترام یاد میکنند، همان خانم معلم زیبا و خنده روی کلاس اول دبستان!

همیشه وقتی از خاطرات دوران کودکی پر دردسر من که بخاطر بیماری بارها تا دم مرگ رفته بودم یاد میکرد، و بخصوص وقتی که میدید به خاطر انتخابها و فعالیتهای سیاسی پرریسکی که در ایران داشتم به توصیه ها و التماس هایش زیاد توجه نمیکنم با همان مهربانی مادرانه و لحن معلمی خودش برایم میخواند:
تو آن کودک از مگس رنجه ای - که امروز سالار و سرپنجه ایی!

البته تا آنجا که خودم بیاد دارم و یا از مادرم شنیده ام از همان دوران کودکی و خردسالی موقع غذا خوردن، مادرم مرا روی پاهایش می نشاند و با هر قاشقی که به دهانم میگذاشت قصه و شعر «جوجه نافرمان و مرغک هشیار» را با زبان شیرین و هیجان انگیزی برایم تعریف میکرد و این داستان شاید هزار بار تکرار میشد و من هربار مشتاقتر چشم به دهان مادرم میدوختم در حالیکه او همچنان مشغول غذا دادن به من بود:

گفت با جوجه مرغکی هشیار - که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دُم علم کرده - گوشها تیز و پشت خم کرده

سروده پندآموزی از «پروین اعتصامی» که خیلی لطیف و مادرانه شروع میشد هرچند آخرش غم انگیز بود ولی مادرم با لبخند و شکلک و قلقلک دادن من شیرینش میکرد:

سه قدم دورتر شد از مادر - آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگه از کمین برجست - گلوی جوجه را به دندان خست
گربه از پیش و مرغ از دنبال - ناله ها کرد زد بسی پروبال

بهرحال، همراه با همه بچه های هم سن و سال مدرسه و محله ... دویدیم و دویدیم و دویدیم تا به سر کوهی رسیدیم و شدیم نسل جوان و جلودار جامعه ... من و ما البته جوجه های ساده دل و خوش خیالی نبودیم. با اینکه جوانسال و کم تجربه بودیم ولی از ابتدای همان دوران هم، تیزی دندان گربه و حتی درندگی گرگهای حاکم و کفتارهای عبابدوش را دیده بودیم و درد زخمش را چشیده بودیم وعاقبت بهای بس سنگینی را هم پرداختیم ...

نمیدانم، شاید برخی ما را نسل سرکش و بی عاطفه ای بدانند. ولی اتفاقآ، نسل ما نسلی بود که در اوج عواطف انسانی از جان و جوانی و حتی عزیزتر از جانش نیز گذشت فقط به خاطر عشق به مردم و مام میهنش، حتی به قیمت فِراق و فقدان مادران و پدران و عزیزان خانواده اش. نسلی که با آرمان آزادی سوخت ولی با دشمن غدّار نساخت.

سالهاست که بناچار از مادرم دورم، حالا او بیمار و غمگین در ایران است و تقریبآ زمین گیر شده است. بخوبی بیاد دارم در همان سالهای دهه شصت که چند باری در بیمارستان بستری شدم هر وقت که به دیدنم میامد اول از همه با عشق مادرانه ای گلویم را میبوسید و میبوئید. احساس خاطره انگیزی که همیشه برایم شیرین و عزیز بوده و هست و آرزوی تکرارش را دارم.

واقعآ نمیدانم شاید دیگر هرگز نتوانم او را ببینم، در آغوش بگیرم و ببوسم، ولی از همین جا به «مرغک هشیار» زندگیم که خیلی عاشق جوجه هایش بود میگویم: 
مامان جون خیلی دوستت دارم، روزت مبارک، دلت شاد و لبت خندان باد!
پس هستی من ز هستی اوست – تا هستم و هست دارمش دوست

فرخ حیدری
روز مادر - اردیبهشت  ۱۳۹۸


----------------------------------------------------------------------------
پانویس:


1 - عکس سیاه و سفید بالای صفحه، سه سالگی من در کنار مادرم و خواهرم فرخنده میباشد، و عکس رنگی کنارش، آخرین شبی است که در کنار مادرم در ایران بودم.

2 - سروده کامل پروین اعتصامی بنام «جوجه نافرمان»:

گفت با جوجه مرغکی هشیار  -  که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دُم علم کرده  -  گوشها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بردت  -  تا کُله چرخ داده‌ای خوردت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست  -  به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط و خالیست  -  فکر آزارجوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر  -  آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه از کمین برجست  -  گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد  -  مرغ بیچاره از پی اش افتاد
گربه از پیش و مرغ از دنبال  -  ناله‌ها کرد زد بسی پر و بال
لیک چون گربه جوجه را بربود  -  نالهٔ مادرش ندارد سود 
گر تضرع کند و گر فریاد  -  جوجه را گربه پس نخواهد داد


۲ نظر:

  1. سلام بر فرخ عزيز از ستارگان نسل انقلاب ، نسلى كه همه چيز خود را فداى آرمان آزادى كرد و بهاى آن را تمام و كمال پرداخت كرد.
    و درود بر مادران و پدرانى كه اين نسل پر شور را در دامان پاك و پر مهرشان پرورش دادند.

    پاسخحذف
  2. سلام فرخ، نوشته ات شد بهانه ، برای دل گرفته ام، تا دل سیر زار بزنم. همزمان سوار بر مرغ خیال رفتم پیش مادرتان، دستشان را بوسیدم و روزشان را تبریک گفتم برایشان آرزوی سلامتی و طول عمر نمودم و آرزوی پایان جدایها.در آخر با اجازه از سیامک تکرار میکنم که درود بر مادران و پدرانى كه اين نسل پر شور را در دامان پاك و پر مهرشان پرورش دادند.واین نبردی است تا پیروزی. باقی بقایت

    پاسخحذف