فرمانده جلال

 فرمانده جلال!

 

بهار سال ۱۳۶۱ بود که در آن شلوغی و همهمه داخل بند سیاسی زندان دستگرد اصفهان، تعدادی زندانی جدید وارد شدند. بسرعت در بین بچه های بند پیچید که «فرمانده جلال» هم در میان تازه واردین است. این از موارد نادری بود که یکی از مسئولین تشکیلات نظامی مجاهدین در اصفهان را که قطعآ اعدامی بود اجازه میدادند وارد بند عمومی زندان شود و شاید یکی از اشتباهات سیستم امنیتی سپاه و دادستانی رژیم در آن ایام بود.


 نام اصلیش «اسماعیل دادگر» فرزند آذربایجان، اهل خوی و دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی اصفهان بود. او از فعالین برجسته جنبش دانشجویی اصفهان و از زبده ترین اعضای مجاهدین در آن دیار بود.

 آخرین مسئولیت او سال شصت فرماندهی تیمهای عملیاتی در اصفهان و طراحی و انجام چندین عملیات موفق مانند مجازات آخوند بهشتی نژاد یکی از حکام شرع شیراز و کاندید حزب جمهوری اسلامی، و چندین آخوند حکومتی و جاسوس و پاسدار ارشد دیگر در اصفهان بود. همینطورعملیات ناموفق زدن آخوند احمد سالک و پاسدار خلیفه سلطانی فرمانده سپاه استان نیز در پرونده اش بود.


 شاید جالب باشد همین جا یادآوری کنم که حبیب خلیفه سلطانی فرمانده وقت سپاه پاسداران اصفهان در مهرماه همان سال شصت، نقش مستقیم در اعدام خواهرش عفت خلیفه سلطانی و همسرش دکتر مرتضی شفایی و خواهر زاده نوجوانش مجید شفایی بجرم هواداری از مجاهدین خلق را داشت. واقعه ایی که مثل توپ در اصفهان صدا کرد و در این جنایت کم نظیر، همگان شاهد سقوط تراژیک و نفرت برانگیز انسانها در نظام ارزشی ملاها بودند.

 البته نقطه اوج و حیرت انگیز این سناریوی استثنایی وقتی بود که بفاصله کمتر از یکسال، همان خلیفه سلطانی فرمانده سپاه اصفهان و همسر و کودک نوزادش در یک تصادف رانندگی، با هم و در دم کشته شدند... بدنبال این واقعه عجیب بیشتر مردم اصفهان میگفتند: دست انتقام خدا این جوری تقاص میگیرد!

 بهرحال اسماعیل دادگر بعد از چند ماه، بازجویی هایش تمام شده بود و دادگاه هم رفته بود و در دادگاه از مواضع سازمان دفاع هم کرده بود و زیر حکم اعدام قرار داشت. البته بطور معمول چنین افرادی را قبل از اعدام در همان سلولهای سپاه یا انفرادیهای "هتل اموات" نگاه میداشتند و ایزوله میکردند. شاید در این مورد خاص مسئولین امنیتی سپاه قصدشان این بود که به خیل بچه ها و هواداران داخل زندان دستگرد اصفهان نشان دهند که دیگر توان نظامی مجاهدین به انتها رسیده و مخفی ترین بخش تشکیلاتشان نیز از بین رفته است.

 بهرحال حضور اسماعیل در بند عمومی برخلاف تصور دشمن، نقش انگیزاننده و مثبتی در جمع ما داشت، چرا که او تجربیات خاصی را که طی چندین ماه زندگی مخفی و چریکی در بیرون زندان و بعدآ در شرایط ضربه دستگیری و بازجویی بدست آورده بود بتدریج به تعدادی از ما بچه های بند منتقل کرد... او معمولآ در پایان نمازش بطور علنی دعای «آللهم النصر المجاهدین» را که مختص مجاهدین و مناسبات درونیشان در بیرون زندان بود میخواند و این البته در آن فضای رعب آور زندان و اعدام، باعث ارتقاء روحیه هواداران داخل بند میشد.

البته در طی مدت کوتاه حضور اسماعیل عزیز در بند، بدلیل وجود برخی حلقات آشنایی قبلی در روابط بیرون زندان، خیلی زود با هم دوست و محرم شدیم و از آن پس او بتناوب نکات امنیتی مربوط به فاز نظامی و جمع بندی خودش از شرایط جدید مبارزه را برای من و یکی دیگر از بچه ها توضیح میداد و از ما میخواست که با رعایت الزامات امنیتی به بقیه بچه های سرپل بند برسانیم... نهایتآ او با دادن رد یکی از بچه های لو نرفته بیرون زندان، از من و دوستم خواست که هرطور شده برخی نکات و رهنمودهای خاص تشکیلاتی و امنیتی را به سازمان برسانیم. ما هم در اولین فرصت ممکن و از طریق دوستم که سال ۱۳۶۲ آزاد شد، به عهدمان با او وفا کردیم.

 نحوه دستگیری او نیز خاص و قابل تامل بود. در واقع یکی از افراد تازه دستگیر شده که متاسفانه شروع به همکاری اطلاعاتی با بازجویان کرده بود و به گشت میرفت، در زمستان سال شصت و در یک اکیپ گشت مخفی سپاه، اسماعیل را که در حاشیه یک اتوبان مشغول چک موتور ماشینش بود از پشت شناسایی میکند و چون تیم گشت اطلاعات میدانستند که او مسلح است بطور غافلگیرانه به سوی او شلیک میکنند و قبل از اینکه او بتواند عکس العملی نشان دهد، روی سرش میریزند... حتی یکی از گلوله های کلت شلیک شده هنوز بعد از چند ماه در استخوان دستش باقی بود.

سحرگاه روز ۲۱ تیرماه سال ۱۳۶۱ که ایام ماه رمضان بود، در نیمه های شب که همه بچه های بند بیدار و مشغول آماده کردن مقدمات سحری بودند، بناگاه پاسدار بوذری از طرف دفتر زندان وارد بند شد و «اسماعیل دادگر» و «فرشاد- ک» را با تمام وسایل احضار کرد. پاسدار بوذری از ماموران بیرحم زندان دستگرد بود و بچه های زندان از همان سال شصت بر این باور بودند که او عضو جوخه مرگ زندان میباشد.

 با اینکه هر روز انتظار میرفت اسماعیل را برای اعدام ببرند ولی در آن لحظات، بناگاه تمام بند ساکت شد و همه از جنب و جوش افتادند... بسرعت به سمت اسماعیل رفتم، تازه داشت از دستشویی انتهای بند میامد. خواستم مثلآ یک جوری دلداریش بدهم که شاید میخواهند به بند دیگری ببرند...ولی او بلافاصله پرسید: فرشاد را هم صدا کردند؟ با سر تائید کردم. بدون هیچ درنگی گفت: تمام شد رفتیم برای اعدام!

با عجله چند تا چیز دم دستش مثل حوله و مسواک و لباس زیر و... را برداشت که اگر احیانآ توی انفرادی نگهش داشتند بتواند استفاده کند. پاسدار بوذری با نگاه نفرت بارش دم در بند ایستاده بود و به بچه ها چشم غُرّه میرفت. ولی در همین فاصله کوتاه خیلی از بچه ها بسرعت با اسماعیل روبوسی و خداحافظی کردند. وقتی در آخرین وداع او را بغل کردم در حالیکه صورتش داغ شده بود در گوشش گفتم: خیر پیش! و او با لبخند کمرنگی گفت: مواظب خودتون باشید... بعد با اعتماد بنفس بسمت در خروجی بند رفت.

نفر دوم (فرشاد) همان کسی بود که تواب شده بود و در حین گشت، اسماعیل را شناسایی و باعث دستگیریش شده بود. حالا هر دو با هم راهی جوخه تیرباران میشدند... فردای آن شب، یکی از پاسداران زندان بنام «رسول مقاره ای» که خودش در جوخه اعدام بود به یکی از بچه های بند که با هم آشنا و هم محلی بودند بطور خصوصی گفته بود موقع اعدام، فرشاد ساکت بود ولی اسماعیل مرتب شعارهای ضدانقلابی میداد و به امام توهین میکرد!


فرّخ حیدری

تیرماه ۱۳۹۴

 HeidariFarrokh@gmail.com

www.farrokh-heidari.blogspot.com

 -------------------------------------------------------------------------------

پانویس:

۱- وقتی در سال ۱۳۹۵ خبر درگذشت مادر سونا دادگر را که ساکن استرالیا بود شنیدم تازه فهمیدم که این مادر دلاور همان مادر اسماعیل دادگر بوده که خودش هم سال شصت در تهران دستگیر شده بود و سه سال هم حکم گرفته و خیلی شکنجه و سختی تحمل کرده بود. بعدها از بزرگواری و استقامت این مادر شیردل توسط دوست عزیزمان زنده یاد معصومه جوشقانی که همبند مادر بوده بسیار شنیدم و در دل گریستم و بسیار حسرت خوردم که چرا شانس دیدار این مادر را نیافتم تا از دوران زندان پسر رزمنده و فرمانده اش بگویم... پسر دیگر مادر که برادر کوچکتر اسماعیل بود سالهاست که بعنوان رزمنده آزادی در اشرف میباشد. 

 

 

۱ نظر: