پدر عزیز من هم رفت!


پدر عزیز من هم رفت!

بابای من هم درگذشت، مثل بسیاری از پدر و مادرهای دیگر... در حالیکه ما تبعیدیان و بازماندگان این کابوس چهل ساله، حتی نمیتوانیم در لحظه «وداع آخر» نیز همراه با آن عزیزان باشیم. پدران و مادران فداکاری که هست و نیست شان را نثار فرزندان خود کردند و خدا میداند چه سختیها و ناملایماتی را تحمل کردند... و من سی و دو سال بود که دیگر او را ندیده بودم.

 پدرم، محمدرضا حیدری، کارمند ارشد اداره آموزش و پرورش گلپایگان و سپس اداره کل آموزش و پرورش استان اصفهان پیش از انقلاب بود و بیشتر از سی سال خدمت فرهنگی کرد... او انسانی محترم و متدین و بسیار نجیب بود و همواره فرد معتمد تمام فامیل محسوب میشد و کسی در پاکدستی و امانتداری «آقا رضا» تردید نداشت. ضمن اینکه پدرم از همان جوانی بسیار اهل مطالعه بود و مسائل سیاسی را دنبال میکرد و از حامیان دکتر مصدق فقید بود.

از همان دوران کودکی تا بیاد دارم، همیشه و هرروز پدرم در اوقات فراغت ساعاتی را مشغول خواندن مجله یا کتابی بود. او سالهای دهه چهل و پنجاه خورشیدی، اشتراک هفتگی مجله «خواندنیها» را داشت و تا مدتها آرشیو کاملی از این مجله را نیز بصورت صحافی شده حفظ کرده بود. طبعآ او اطلاعات عمومی گسترده و شناخت روشنفکری خوبی از مسائل سیاسی و اجتماعی ایران و جهان داشت. موسیقی اصیل ایرانی و برنامه گلهای رادیو و ترانه های ام کلثوم و مرضیه را می پسندید و بسیار برای باغ میوه خودمان در گلپایگان و باغچه خانه وقت میگذاشت و با زحمت به آنها رسیدگی میکرد و همیشه گلهای زیبای باغچه «آقا رضا» در فامیل ما زبانزد بود.


سال ۱۳۴۶ شمسی یعنی همان سال 1967 میلادی که من یک پسربچه ۹ ساله بودم با شروع جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل، پدرم که طرفدار سیاستهای ضد استعماری جمال عبدالناصر بود هرشب یک رادیوی عربی را میگرفت و با دانش محدودی که از زبان عربی داشت با نگرانی سعی میکرد اخبار خوب و دست اولی از پروسه آن جنگ بشنود... او مرتب در طول اتاق راه میرفت و ترجمه برخی کلمات یا جملات را برای من که پسر ارشدش بودم بازگو میکرد... البته آن جنگ به شکست سنگینی برای مصر و ناصر ختم شد و من برای اولین بار سرخوردگی و تلخی احساس پدرم را در دنیای سیاست دیدم. همان خاطره تلخی که بقول خودش زمان مصدق هم تجربه کرده بود.


 بهر روی، آن جنگ چند روزه و حساسیت خاص پدرم، بطور غریبی نقطه شروع و زمینه گرایش به سیاست در زندگی من شد! حالا که فکرش را میکنم و خاطرات آن دوران را مرور میکنم گاهآ خنده ام میگیرد؛ با اینکه هنوز بچه مدرسه ای بودم ولی اخبار مربوط به جنبش فلسطین و بخصوص نبرد ویتکنگ ها در ویتنام را با تعصب کودکانه و با همان نگاه دنیای بچگانه بدقت دنبال میکردم...

دو سال بعد وقتی به توصیه پدرم قرار شد که فاصله مدرسه ابتدای و دبیرستان را بصورت جهشی عبور کنم و بقول معروف «دو سال یک سال» بکنم خودش یک تابستان هر روز عصر در خانه با من دروس مختلف را کار کرد و چنین بود که من به این موفقیت تحصیلی رسیدم

چند سال بعد پدرم بخاطر اینکه من امکان بهتری برای پذیرش در دانشگاه صنعتی اصفهان داشته باشم با تصمیم او اساسآ بطور خانوادگی از شهرستان به اصفهان نقل مکان کردیم تا من دوران دبیرستان را در اصفهان تکمیل کنم... همیشه میگفت و دوست داشت که من با ورود به دانشگاه و کسب رتبه بالا و دریافت بورس تحصیلی راهی امریکا یا اروپا شوم... ولی بهر تقدیر سیر رویدادها و اتفاقات آن سالیان، تمامآ خلاف انتظارات پدرم شد و حتی وقتی بعد از پشت سر گذاشتن بسیاری فراز و نشیبها سر از امریکا دراوردم، این پایان خوش هم باعث جدایی ۳۲ ساله ما شد!

باری، در تحولات دوران انقلاب ۵۷ که من لیدر بچه های محل شده بودم و بخصوص طی دو سه سال بعدش که نسل ما درگیر مبارزه سیاسی با ارتجاع آخوندی شده بود او با دلسوزی پدرانه و گاه با حسرت خاصی میگفت: «پسرم خودت را گرفتارنکن، با سرنوشت خودت بازی نکن» و من به شوخی و جدی میگفتم: بابا اگر شما هم زمان دکتر مصدق بجای رفتن به خانه و گوش کردن به رادیو، به خیابان برای اعتراض رفته بودید الان وضعیت کشور ما اینطور نبود. او هم میخندید و میگفت: «برو بلشویک، مگه من مثل شماها دیوانه بودم!» 

وقتی چند سال بعد، از زندان به خانه برگشتم یکبار دیگر آثار سرخوردگی و تلخی ناشی از فضای سیاسی کشور و جنگ و اعدامها و آشفتگی و تلاطم درون خانواده را در رفتار و روحیات پدرم دیدم بطوریکه دیگر چندان علاقه ای به باغ و باغچه اش هم نداشت و از شوخ طبعی و بذله گویی او نیز دیگر خبری نبود. بعدها در غربت شنیدم که او بیشتر و بیشتر در خلوت اتاق خودش در خانه بسر میبرد و البته کماکان کتاب و روزنامه میخواند و مطالعه میکرد و تا حدودی اخبار جهان را دنبال میکرد. 

و حالا در فقدان پدر عزیزم، پدری که در مقاطع حساس زندگی معلم و راهنمایم بود، سوگوار و اندوهگینم؛ بخصوص که در غربت و تبعید و دور از عزیزان خانواده ام در ایران هستم، و البته از ملایان حاکم بر میهنم بیشتر از دیروز نفرت دارم... 

این را هم خوب میدانم که از دوران دانشگاه به بعد، دیگر هیچوقت نخواستم و نتوانستم پسر دلخواه پدر و مادر خوبم باشم و بخاطر مسیر زندگی که انتخاب کردم و فعالیتهای سیاسی که داشتم، بطور اجتناب ناپذیری مشکلات زیادی برایشان ایجاد شد و سختیهای مضاعفی را متحمل شدند. ولی من همیشه از داشتن چنین پدر و مادر فرهنگی و فداکاری به خود میبالم و قدردان مهر و محبتشان بوده و هستم.

با تسلیت به مادرم - روح پدرم شاد و یادش گرامی

 

فرّخ حیدری

بهمن  ۱۴۰۰

HeidariFarrokh@gmail.com

www.farrokh-heidari.blogspot.com

_______________________________________________________________

پانویس:

1-  دلنوشته ای برای مادرم :  گفت با جوجه مرغک هشیار

https://farrokh-heidari.blogspot.com/p/blog-page_44.html


2-  مجلهٔ خواندنیها یکی از قدیمی‌ترین مجلات ایران بود که انتشار آن از سال ۱۳۱۹ خورشیدی آغاز شد و تا تابستان ۱۳۵۸ پیوسته انتشار می‌یافت. صاحب‌امتیاز و مدیرمسئول این نشریه، زنده یاد علی‌اصغر امیرانی، در خرداد سال شصت توسط پاسداران خمینی تیرباران شد.


 

 

 

 

۱ نظر:

  1. برادرگرامی ام تسلیت می گویم روح پدربزرگوارتان شاد مهم این است که آدم چطوراز این دنیا می رود باافتخاروسربلندی رفت
    مرگ براصل ولایت فقیه که مردم ایران را از هم جدا کرد یکی درغربت و یکی در هجرت ...به امید ایران آزاد

    پاسخحذف